گذر از چارچوب قدیمی تفکر تک رشته ای در علوم-گفتگو با دکتر امید میربهاء
با سلام و تشکر از اینکه وقت خودتان را به این گفتگو اختصاص دادید برخی از دوستان سئوال دارند که آیا امکان دارد تعدادی از کتاب های علمی روز را به آنها معرفی نماییم:
دکتر میربهاء: واقعیت اینست که کتاب به آن معنایی که ما فکر میکنیم که آوانگارد و پیشرو و پیشرفته و جلوتر از باقی هست الان دیگه این واقعیت ندارد. سرعت تحولات به نحوی است تا کتابی بخواهد تنظیم و منتشر شود پس رفته شده است. حتی اگر به صورت الکترونیکی هم چاپ شود ، زمان زیادی از دست رفته است.آنچیزی که امروز روز پیشتاز است مقالات است . به محض اینکه مقالات مورد تایید علمی قرار می گیرد و در دسترس قرار می گیرد ، معمولا معتبر و به روز است. امروزه مطالبی که صرفا مربوط به یک رشته علمی خاص و ویژه باشد و فقط در همان چارچوب های تنگ و خشک و عقب افتاده ی رشته های مختلف جدا از هم تدوین و منتشر شوند ، در واقعیت رنگ باخته اند و از سکه افتاده اند. باید در فضای چندرشته ای و میان رشته ای به دنبال استخراج آخرین اطلاعات و مطالعاتی باشیم که یک جنبه از آن بحث علوم انسانی و اجتماعی است. در مورد مطالعات دانشگاهی و اخذ مدارک تحصیلی در خارج از کشور نظرتان چیست؟ در خصوص مطالب مربوط به دانشگاه ها هم پیرو همین صحبتی که داشتم این مسئله واقعیت دارد، الان دیگر رشته های دانشگاهی که با آنها سر و کار داریم یک مشکل اساسی دارند و آن این که نگاه و افق دیدشان فقط همان رشته خودشان است و بصورت سیستمی به علوم نگاه نمی کنند. از این بابت چیز زیادی هم در دانشگاه ها دستگیر کسی نخواهد شد و افراد وقت می گذارند در سه یا چهار سالی که افراد دکترا می گیرند اگر به عقب نگاه کنند می بینند آموخته های آنها زیر سوال رفته و معنی و مفهوم خود را تا حدودی از دست داده اند. به عنوان مثال در مدیریت روی گیم تئوری کار می کنند و رساله دکترا را هم تنظیم می کنند و می نویسند و یکی دو نفر از افراد متخصص همان رشته آن را قضاوت می کنند و دکترای خودش را می گیرد و فارغ التحصیل می شود. برای مثال در مدیریت می آیند و راجع به گیم تئوری کار می کنند و رساله دکترا تنظیم می کنند و می نویسند و چند نفر از همان رشته می نشینند و با همان چیزهایی که بلد هستند قضاوت می کنند اما همین بحث گیم تئوری در مقالات جدید مقدار زیادی زیر سئوال رفته است. هرچند خواسته اند خیلی هم سخت با آن برخورد نکنند گفته اند در کنار گیم تئوری، کورپریتیو اینتلیجنس یا هوش همکاری است، هوشی که توانایی دارد همکاری را ایجاد کند و به جماعت دیگری که روی یک موضوعی کار می کنند گره بزند. موضوع همین است یعنی تا چارچوب دکترا را بگذرانید روی یک رشته کار می کنند و اگر در جایی که چند رشته ای است وارد شوید در آنجا تک رشته ای به مسائل نگاه نمی کنند .چون تک رشته ای نگاه کردن یعنی مفاهیم آن رشته را در یک موضوع مشخص پذیرفتن، هرچقدر مقطع تحصیلی بالاتر می روند برخلاف چیزی که در گذشته ممکن بود کسی بیاید و بگوید نه این موضوع را می شود به شکل دیگری هم برداشت کرد، الان به این صورت نیست و وقتی که شما بالاتر میروید همچنان خانه خود را روی زمین می سازید و آن زمین هم زمین مشخصی است که یک سری یافته های قدیمی در آن هست و این یافته ها دیگر سفت شده و به عنوان باورهای محیطی آن رشته پذیرفته شدهاند و توان نواندیشی و تغییرات را کمتر دارند. در مورد برگزاری وب کنفرانس های علمی نظرتان چیست؟ فضای مجازی و اتاق های مجازی که بحث و گفتگو و کنفرانس های مجازی در آنجا هست فکر بسیار خوبی است و قابل استفاده است و مقدار زیادی قدرقدرتی تک رشته ها را دور میزند و خوب است و افرادی می توانند در آنجا شرکت کنند که سوالاتشان فراتر از زمینه های موجود رشته ها می باشد. از این بابت فکر خوبی است. منتها باید افراد مناسب پیدا کنیم که روی این موضوعات کار می کنند و حرفی برای گفتن دارند و هم باید افرادی را پیدا کرد که این موضوعات را دوست دارند و بلدند و روی چنین مباحثی کار کرده اند. از همین ابتدا اگر بخواهیم چنین فضایی را راه بیاندازید ، به نظر من زود پخت است و اثر نخواهد کرد و راه نخواهد افتاد. بهترین مورد اینست که شما در فضای مجازی بحث آزاد روی یک آیتم مشخص راه بیاندازید و بعد از آن از داخل همان افراد موضوع مدنظر را استخراج کنید با همکاری افرادی که می توانند این موضوعات را ارائه دهند. اگر که بحث آزاد علمی پیرامون مسائل علمی و یافته های جدیدی که انسان و جامعه اش را به هم ربط می دهد که دیگر بحث تک رشته ای درون و بیرون مطرح نمی باشد و جداگانه بودن و تک نگاهی را کنار بگذارد ، این جلسات می تواند کارساز باشد. آیا می توانید در مورد مشکلی که در مورد عدم جذابیت علمی دانشگاه ها و نگاه تک رشته ای وجود دارد مثال بزنید تا موضوع روشن تر شود؟ چرا من عنوان کردم که رشته های دانشگاهی و دکترا جذابیت و جهش ذهنی را در ما ایجاد نمیکند؟ به این دلیل که افراد در یک فضایی محصور هستند و در آن موضوعات و زمینه ها و ابزارهای آن رشته، غوطه ورند و فراتر از آن را نمی بینند. به عنوان مثال موضوعی هست که در نوروساینس که چند رشته ای است برای اینکه افراد بتوانند یک تفکر چند رشته ای داشته باشند. یکی از موضوعات به عنوان مثال اینست که مغز انسان ها مجبور است بار استرس را تحمل کند و زمانی که می خواهد به این موضوع بپردازد دو راه حل پیش پای اوست یکی اینکه من مطالعه کنم و ببینم چه چیزهایی را باید در خودم تغییر بدهم تا بتوانم آن را انجام دهم و دیگر اینکه سیستمی که در آن زندگی میکنم را خوب بشناسم تا بتوانم آن را تغییر دهم و از همین جا دو مسیر ایجاد شده و هر کس به دنبال تصور خود می رود. ولی صرفنظر از اینکه می شود این دو دیدگاه را به هم نزدیک کرد واقعیت اینست که ما در اینجا بحثی مطرح است که به تمدن مربوط است نه فقط به جامعه ،یعنی در واقع ما می توانیم تاریخ را در آن بحث جامعه و فرد لحاظ کنیم. من یک جمله می گویم و شاید موضوع راحت تر قابل فهم شود، هرچقدر ما به عقب برگردیم و زمان را به عقب برگردانیم به جوامعی می رسیم که تعداد افراد در آنها کم بوده و به جوامعی می رسیم که در آنها نهادها و ساختارها سبک بودند و حتی شاید بگوییم مثل شبنم صبحگاهی به راحتی در عرض روز می توانست بخار شود و به هوا بروند، در صورتی که هرچقدر جلوتر می رویم و همین الان که به دور و بر خودمان نگاه می کنیم این ساختارها و نهادها به قدری سنگین و عظیم اند که حتی ما در تماس با آنها بار استرس سنگینی را احساس می کنیم و نمی توانیم آنها را تغییر دهیم. این موضوع بحث خیلی جالبی است و تفاوت بین تمدن ها را می شود از این زاویه تحلیل کرد و همینطور پیشرفت و پسرفت و عقب افتادگی را نیز می شود در این قالب دید. اگر با این ذهنیت نگاه کنیم هرچقدر که جلوتر می رویم جوامع ما عقب افتاده تر می شوند، چرا؟ چون فرد نمی تواند و یا سخت تر می تواند این بار استرس را از طریق تغییر دادن سیستم و ساختارها و نهادهایی که در آن وجود دارند از خودش دور کند و همینطور آن جاذبه ذهنی که در مغز ما ایجاد می کنند و استرس آور هم هستند. و اگر عقب تر برویم و می رسیم به جوامع بدوی یا ریشه ای که چندنفر در آن زندگی می کنند و هیچ نهاد خاصی هم بوجود نیاوردند و استرسی هم در آنها مشاهده نمی شد و هیچگونه مسئله پیچیده ای هم نداشتند که مغزشان را دچار عذاب کند و میبینید که آنها بسیار راحت برای خودشان زندگی می کردند چرا؟ چون چیزی را بوجود نیاوردند و در واقع چیزی برایشان بوجود نیامده بود و در جامعه ای بدنیا نیامدند که چیزهایی در آن وجود داشته باشد که آبسترکت هستند اما وجود دارند و جاذبه برایشان ایجاد می کند، نه جاذبه به معنای جذب بلکه به این معنی که ما نمی توانیم تحت تاثیر آن نباشیم و مغز و ذهن ما از آن استرس می گیریم. روی این مسائل می شود فکر کرد و اگر بخواهیم یک جامعه را مدیریت کنیم، باید نهادها و ساختارها را برای انسان هایی که در آن جامعه زندگی می کنند سهل الوصول کنیم نه اینکه مدام پیچیده تر و سخت تر و سنگین تر بنظر برسد تا اینکه افراد احساس کنند نمی توانند هیچ تاثیری روی محیط خود بگذارند و نمی خواهد هم در این محیط زندگی کند چون از آن استرس کسب می کند و مغز او بیمار می شود. اینها موضوعاتی هستند که شاید ما باید در یک جلسه بحث آزاد موضوعات علمی، فرادانشگاهی، فرارشته ای و فرا دانشکده ای بتوانیم به صورت مجازی داشته باشیم و افرادی راجع به مسائل صحبت کنند که به این موضوعات علاقه مند هستند و به آن فکر کرده اند و برایشان ارزشمند است که اینها را با دیگران به اشتراک بگذارند. خیلی از افراد جوانی که ایران را ترک می کنند و به جوامعی مثل کانادا یا جوامع غربی یا هرجای دیگری می روند، احساس آزادی که در ابتدا دارند و احتمالا بعد از مدتی این حس از بین خواهد رفت یا ضعیف و کمرنگ شود واقعا بیشتر به این دلیل است که با رفتن شان ساختارها و نهادهایی که روی آنها اثر می گذاشته و یک بار ذهنی برایشان ایجاد می کرده و استرس آور بوده، از قید آنها آزاد می شوند. ولی به تدریج اسیر سایر جاذبه ها می شوند و بار استرس دیگری از نوع دیگری بر آنها تحمیل می شود، ما باید به این موضوع فکر کنیم که مهاجرت جوانان در ایران که دلیل اصلی آن همین است چون افراد احساس می کنند استرس و جاذبه ها را در محیطی که زندگی می کنند نمی توانند از روی خود بردارند بنابراین به جای دیگری می روند که اینها نباشد، منتهی بعد از مدتی دچار جاذبه ها و مشکلاتی می شوند که در جامعه جدیدی که به آنجا رفته اند برایشان بوجود آمده است. خیلی ها معتقدند که این یک موضوع مدرن است اما نظر من اینست که خیلی موضوع مدرنی نیست و شاید خیلی قدیمی تر از این حرف ها باشد مثلا اگر به زمان های خیلی قدیم برگردیم میبینیم که کوچ می کردند، با هم از دیاری به دیار دیگر می رفتند و جایی را ترک می کردند و به جای دیگری می رفتند، یقینا بازهم همچین دلایلی ممکن است وجود داشته که باعث می شده آنها نیز چنین تصمیماتی بگیرند. به هر حال فکر می کنم جایز است که بیشتر به این مسائل فکر شود. در مورد تفکر سیستمی نظرتان چیست؟ بله تفکر سیستمی جزء لاینفک این نوع تحلیلی است که از آن سخن می گویم چون به لحاظ فلسفی هیچگونه جدا سازی مفاهیم توصیه نمی شود. |
سعی می کنم با چند مثال بحث را شروع کنم، امروزه ثابت شده که (فقط بحث مطالعات مقدماتی نیست)متوجه شده اند که میکروبیوم که بافت باکتریل روده هست کاملا با حال و خوی و روحیات افراد کاملا مرتبط است.
به این معنی که قبل از آنکه خود فرد بداند که درگیر استرس، التهاب و افسردگی و مسائل اینچنینی شده، محققان از روی میکروبیوم می توانند وجود این حالات را می توانند تشخیص دهند که وجود دارد یا ندارد، یعنی حتی قبل از دیاگنوستیک افسردگی یا التهاب بیاید از روی میکروبیوم می توانند به وجود آن پی ببرند. بنابراین بدن را از روح و روان و ذهن جدا کردن بسیار اشتباه است در صورتی که این مبنای تفکرات فلسفی ما بوده است. یا مثلا خیلی باب بوده و می گفتند که مغز افراد در اوایل دوره کودکی رشد می کند و رشد آن متوقف می شود و از همینجا می توانستند به این نتیجه برسند که خب این بحث مهمی است که در آن تربیت و آموزش مستتر است و تعیین کننده است، اما امروزه متوجه شده اند که این مطلب اشتباه بوده، ما در سن بلوغ یک رشد مغزی زیادی داریم که در خیلی از بچه ها در سن ۱۳-۱۴سالگی آنها باعث مشکلات روحی و روانی شان می شود، به خصوص نحوه برخورد محیط با مشکلات آنها بسیار می تواند تعیین کننده باشد و اصلا رشد مغز تا ۳۰ سالگی سریع و شدید است و حتی گفته شده که در دوره ۶۰ سال به بالا باز هم این رشد وجود دارد و چه کسی گفته که مغز یک فرد ۶۰-۷۰ساله ضعیف تر کار می کند؟ اصلا این تصور درست نیست اتفاقا مغز می تواند با ثبات بیشتر و استرس کمتر می تواند تجزیه و تحلیل کند، فکر کند و تصمیم بگیرد و این تصور که آنچه در کودکی اتفاق افتاده و کسی نمی تواند آن را تغییر دهد هم درست نیست. از این نمونه ها بسیار زیاد است به عنوان مثال ما اوایل به دنیا آمدن، ما یک مدلی داریم در مغز که مثل اثر انگشت می ماند که به آن مدل تصمیم گیری آن فرد گفته می شود، نه یک فرد دیگر بلکه فقط مختص همان فرد است، خب در اینجا کسانی که معتقدند روحی وجود ندارد و همه چیز در اینست که همه چیز در زندگی افراد اکتسابی است و همه چیز را کسب می کنند و همه چیز را به این شکل می بینند، اشتباه بسیار بزرگی می کنند شما وقتی همچین مدل یونیکی دارید که برایتان مثل اثر انگشت است در این صورت نمی توان گفت که همه چیز اکتسابی است، از یک طرف دیگر هم برخی معتقدند انسان در سراسر زندگی خود حق انتخاب دارد و یک فرد می توانست بجای اینکه تصمیم بگیرد تصمیم دیگری بگیرد، باز هم ثابت شده که چنین چیزی درست نیست یعنی بقدری محدودیت ها و جبر ژنتیکی و خیلی مسائل شبیه به این که ما هنوز به احتمال زیاد راجع به آن به اندازه کافی نمی دانیم، حدود تصمیم گیری های ما را شرطی کرده است یعنی نمی توانیم بگوییم که ما در هر لحظه آزادیم که فلان تصمیم را بگیریم و به این صورت نیست و در واقع یک سری از تصمیمات را نمی توانیم بگیریم. مغز عادت می کند که در یک زمینه مشخص یک کار مشخص را انجام دهد و یک دسته نورون مقاومت می کنند برای اینکه فرد رویه خود را عوض کند و ضمنا و در عین حال هم می تواند در مغز آن فرد یک دسته نورون دیگر راه حل دیگری را می سازد و به عنوان تکلیف ارائه می کند که فرد بتواند از آن استفاده کند و اینها همه تلاطمات هستند و نوعی نظم در بی نظمی کامل هستند و اینکه ما بگوییم همه چیز به این شکل و آن شکل مشخص است و تقسیم بندی کنیم که این روح است و آن روان و آن یکی بدن است، درست نیست. از این دست موارد بسیار زیاد است و اگر بخواهیم به مبنای فلسفی برسیم که در نوروساینس و جاهای دیگر از آن استفاده کنیم که تفکر چند رشته ای را واقعا باب کند به طور مثال شما باید برگردید به سقراط، در بین تمامی افراد، سقراط است که همه چیز را زیر سئوال می برد و می گوید که دموکراسی یعنی چه؟ زمانی که شما از دموکراسی حرف می زنید یعنی تصمیم گیری را به افراد ناکارآمد سپردید که اصلا از حکومت کردن چیزی نمی دانند، که این را در آن زمان مطرح کرد و بعد هم تاوان آن را داد. حتی اگر الان هم سقراط می آمد و این حرف ها را مطرح میکرد باز هم با مشکلات جدی مواجه می شد. در خصوص همین بحث سوال کردن و زیر سوال بردن افکار محیطی و باورهای محیطی که اینها می توانند واقعا متغیر باشند و متفاوت باشند هم به لحاظ مکانی و هم به لحاظ زمانی. مثال دیگر اینکه دارویی که برای کلسترول می دهند متوجه شده اند که این دارو یک مجموعه ای از تنظیمات را در کبد بوجود می اورد و آن تنظیمات می تواند باعث سود که افسردگی در انسان کاهش پیدا کند و به این ترتیب نمی شود مسائل مغز و بدن و ذهن و روح و روان را از هم جدا کرد و بعد نشست و آنها را جدا جدا بررسی کرد و دچار مشکل می شویم. اینها را عرض کردم تا این صحبت ها پایه و اساسی باشد بذای مباحث آینده و ببینید که چقدر تنوع هست و نباید خودمان را در یک دایره مشخص تک رشته ای محصور کنیم . بله از اینکه مسیر تازه ای را در پیش روی ما ترسیم کردید متشکرم. تنظیم از: سارا فردرو – مهرماه1403 Fekrvarzi.ir |