دل نوشته های جدید نسرین رضایی نیا تیرماه1400

نگاهم به نوشته ای افتاد که حواستون به اندازه ها باشه، اندازه ی محبتتون اندازه ی عشق ورزیدنتون…..خیلی جالب بود و عجیب ، یه ناهماهنگی  غییر قابل درک  رو حس کردم، ولی انگار کلی طرف دار داشت ، اما اگر تمام دنیا بگن این جمله درسته میگم لطفا دوباره نگاه کنید، دوباره نگاه کردم ، به اطرافم یه نگاه زیر چشمی انداختم، همه ی آدما عجله داشتن و شتاب زده بودن، نمیدونم چه خبر بود، انگار من از یه سیاره ی دیگه اومده بودم و همه چیز عجیب به نظرم میومد، از کی تا حالا کار ما آدما به جای رسیده که برای دوست داشتن و عشق واحد اندازه گیری در نظر میگیریم و با ترازو و متر ، ؟!از کی و کجا به این نتیجه رسیدین که بد بودن رو رواج بدیم و  حال خوب رو از هم دریغ کنیم، ما چی کار داریم میکنیم با خودمون و دنیامون که حالا برای دوست داشتن و عشق دادن و محبت و صمیمیت باید کم بزاریم که مورد تایید باشیم، احساس میکنم غریبه ام با تمام اتفاقاتی که داره میوفته، کاش میتونستم جمله هارو تغییر بدم ، بنویسم دوست داشتن مرز نداره و برای حال خوب من و تو بسیار هم مفیده، عشق دادن و گرفتن اندازه نداره حتی اگر معشوق بی وفا باشه، مهربونی بی اندازه نثار کردنش زیباست، خوب بودن ما حال دنیارو هم میتونه بهتر کنه ، جمله هام نصفه و نیمه و کم و بریده بریده شده برای گفتن اینکه لطفا نگاهتون رو مهربون تر کنید شاید روزی نامهربونی های دنیا هم مهربونی رو یاد بگیرن ……

کم آوردم و خسته ام، اما به خودم قول دادم از پا در نیام، ادامه بدم تا بی نهایت، تا جای که همه ی حس های خوب رو تجربه کرده باشم، تا جای ادامه بدم که سیر شده باشم از تمام لذت دوست داشتن ها و عشق دادن و محبت کردن ، ادامه میدم با تمام خستگی ها تا آخرین غروب زندگی، قانون باورها رو تغییر میدم که با خستگی لذت ادامه دادن شیرین تره چون تو یاد میگیری بی توقع مهربون باشی و آروم تر ادامه بدی  و خسته نشی……

سفره ی دلت رو پیش هیچ کسی باز نکن، آدم های این دوره و زمونه  حال خوبت رو با چرا و اما و اگر های ذهن خودشون خراب میکنند، انگار عادت کردیم نه حال خودمون خوب باشه نه اجازه بدیم که دیگران حال خوب رو حس کنند، حال بد رو هم که نگم بد و بدتر میکنیم، بس چه کاریه که حال یکدیگر رو میپرسیم، بزاریم حال و احوال هر کسی در قلب و روح خودش باقی بمونه، من هم مثل همه عادت کردم به نگفتن ها که گاهی بهتراست از تمام گفتن ها…..

راستی دلم تنگ شده ، میدونی دلم تنگ تمام لحظه های خوبی که میشد داشته باشیم و نداشتیم تنگ شده ، برای ثانیه های که میتونستم بهت زل بزنم و یه دل سیر نگات کنم و نگاه نکردم، دلم تنگه برای همه ی شیطنت های که میشد ، اما در لحظه انقدر درگیر از دست دادنت و رفتنت بودم که حالا همه ی کارهای نکرده شده دلتنگی و حسرت، دلتنگم برای ثانیه به ثانیه ی گذر لحظه های که گذشته و حالا ندارمشون، دلتنگم برای خودم که جا موندم توی قاب عکس خاطره هات، دلتنگم برای لحظه ی رفتنت که من جا موندم و تو تنها رفتی، راستی تو دلتنگ نیستی؟؟؟! سوال خنده داری بود، اگر دلتنگ بودی……

فکر میکردم وقتی دوباره ببینمت یه دنیا سوال ازت بپرسم ، بپرسم راستی چی شد؟ یهو کجا رفتی بی هوا؟! من هنوز داشتم با تو بودن رو قدم میزدم، غرق شده بودم تو دنیای رنگیمون، حواسم پرت دوست داشتنت بود که دیدم رفتی، دنبالت میگشتم توی همون کوچه های که باهم قدم میزدیم زیر نم بارون، ولی نه خبری از تو بود نه از نم بارون، من بودم و نبودنت و یه دنیا سوال بی جواب، سالها از اون روزها میگذره و هربار که تو رو با خودم تکرار میکنم ، غریبه ترین بخش وجودم میشی، یادم رفت بهت بگم اگه یه روز ببینمت دیگه هیچ سوالی به ذهنم نمیرسه، جز تلخی و ناباوری و غریبه ای که خیلی آشناست برام……

یادم نمیاد آخرین حس خوب کی بود، شاید آنقدر دور که فراموش کرده بودم حال خوب واقعی رو، دنبال تجربه کردن نبودم، دنبال تکرار نبودم، دنبال خودم بودم که سالها قبل گم شده بود در تنهایی، خیلی اتفاقی و خیلی ساده بدور از باور وقتی نگاه سرد و یخ زده ام به تو افتاد، تکرار شد حال خوب سالهای فراموش شده، حال خوبمو پشت بی تفاوتی ساختگیم مخفی میکردم، دوست داشتن تو تلنگری شد برای پیدا شدن دوباره من ، همون دخترک شیطون سربه هوا که پر بود از سر و صدا و اشتیاق برای ادامه دادن ، من که دنبال بهونه نبودم برای دوست داشتن دوباره ، نگاه تو شد بهونه ی تکرار تمام حس های مرده در من، نمیدونم باید ادامه بدم تورو یا….و تو  شک برانگیز ترین حس هستی که نه قابل انکاری نه قابل باور وچه سردرگمی مبهم و راز آلودی……

من بدتر از تمام تصورات تو و هرکسی که مرا می شناسد هستم، من خودم را به تنهایی های خودم ثابت کرده ام، همان زمان که پر بودم از نیاز به داشتن شانه های برای گریه و داشتن دستانی برای نوازش، شانه های خدا را پیدا کردم و به دستانش پناه بردم برای پاک کردن تمام اشک هایم، بدی هایم را در آغوش خدا فریاد زدم و این شد تمام من برای ادامه ی راه، اگر روزی خواستی مرا ادامه دهی ، منه پراز بدی را بخواه بدون هیچ قضاوتی و تو باور دوباره ام باش برای ادامه …..

آدم های عجیب و یخ زده ای شده ایم، دوست داشتن ها را میبینیم و راحت پا روی آدم های که دوستمان دارند می گذاریم  و رد میشویم، شاید گمان میکنیم که همیشه میمانند، آنها ادامه میدهند تا جای که احساس زیادی بودن خیلی آزارشان ندهد، و بعد در سکوت ، با نگاهی سرد اصرار میکنند ولی بی صدا میروند و دیگر تکرار نخواهند شد ….

میدونی مهم نبود که میخواد بره، نه اینکه اصلا مهم نباشه نه، از این بابت که پذیرفته بودم شاید قرار نیست هر آدمی که میاد توی زندگیمون تا ابد محکوم باشه به موندن، یه جاهای اونای که میان باید برن، نه که رفتنشون درد نداشته باشه نه، درد داره  رفتن هر عزیزی دردناکه، ولی بهتراز موندن اجباریه، یه روزای حتی به این فکر میکردم اون که قول داده تا ابد میمونه و همه چیز از نگاه من عالیه و از نگاه اون عالی تر ، اما یه شب تو تاریکی از همین حرفا ترسیدم، صداش زدم صدای نفسهاش رو میشنیدم ولی جوابم رو نمیداد، دوباره صدا زدم جواب داد، سردی توی صداش آزار دهنده بود، توی اون لحظه پشیمون شدم که چرا صداش زدم، صداش از فاصله ی نزدیک بود ولی انگار فرسنگ ها دور از تمام آشنایی هامون، احساس کردم چه قدر برام غریبس، انگار نه انگار سال ها کنار هم و باهم بودیم، چه حس عجیبی که آدم های خیلی آشنا یهو برات میشن غریبه ترین؛ شاید آنقدر محو نقابش بودم خود  واقعیش رو ندیده بودم ، حالا توی تاریکی نقاب افتاده بود و یا شاید یادش رفته بود ، یا شاید میخواست توی تاریکی نقابش رو بر داره تا کمتر شرمنده بشه، دیگه مهم نبود که این همه فکر و خیال از کجا میاد، قول موندن نده وقتی دلت رفتن رو میخواد،،…..

دوست دارم انقدر قوی باشی که هیچ مشکلی نتونه تو رو از پا در بیاره، حال خوبت همیشگی باشه و تمام مشکلات وقتی به لبخند روی لبت نگاه کنن عقب نشینی کنن، تو کم نیار بزار غصه ها و مشکلات کم بیارن از قوی بودن و حال خوبت، زمان میگذره دست من و تو نیست و روزهای خوب و بد هم همین طور ، چند سال بعد شاید بی هوا دلت هوای همین روزهای سخت رو کنه و چون ازش گذشتی و رد شدی یه جور  دیگه بهش نگاه کنی و بخندی و بگی  کاش میشد برگشت به عقب تر اونوقت با حال بهتری میگذروندم حتی تلخ ترین روزها رو……

پراز دردم بی آنکه تو چیزی بدانی ، تمام دلخوشی ام شاید لبخند تو باشد، اما خوب میدانم تو منتظر معجزه ی دیگری هستی، قلبم درد نمیگیرد، چشمانم پراز اشک نمیشود، پاهایم دیگر نمی ارزد، و هرگز برای ماندنت التماس نمیکنم، اگر روزی بروی قول میدهم فقط قلبم دیگر چیزی را احساس نکند، و تو هرگز نخواهی فهمید که برای رفتن تو من…..

گاهی فراموش میکنیم که حال آدمای اطرافمون به ما ربط داره، فراموش کردیم که حال خوب اگه فقط برای دل خودمون باشه خیلی زود از بین میره ، فراموش کردیم که حال دل هممون یه جورای  خواسته و ناخواسته بهم گره خورده، نمیدونم چرا احساس میکنم آدمای سنگی شدیم، بی تفاوت و سرد، گاهی باعث آزار و دل گرفتگی همدیگه میشیم و به روی خودمون نمیاریم، قدم زدم توی ذهن خودم و مرور دل  آدمای اطرافم توی خلوت خودم شد یه تلنگر که کمی مهربون تر و آروم تر باشم با آدمای اطرافم…

دلم یه معجزه میخواد، از اون معجزه های که فقط بین من باشه و تو، معجزه ی  که در خور خدایی تو باشه نه بندگی من، یه دلگرمی میخوام که دلم گرم بشه به حضورت که بدونم حواست هنوز به من هست، معجزه یعنی فراموشم نکردی و صدای که توی قلبم اسمت رو زمزمه میکنه،….

لطفا آدم ها رو منتظر نزارید، انتظار زیاد از آدما هیولا مسازه، از همون های که بعداز گذشت یه زمانی حتی خودشون هم ممکنه از خودشون بترسن، سرد میشن نگاهشون خشک میشه و قلبشون یخی و دیگه هیچ حسی رو درک نمیکنن حتی یادشون میره که دوست داشتن چه شکلی بوده ، من دیدم هیولای رو که زمانی آدم بود بعد دیدم سرد شد، خسته و بی روح، انگار رفته بود ولی همچنان بود، نگاهش به روبرو خیره ولی هیچ چیز رو نمیدید،قلبش می تپید  ولی نبض نداشت،انتظار از آدما هیولا ی یخی می سازه، برو ، دورشو، دلش رو بشکن، اشکش رو در بیار، داد بزن اصلا هر کاری دوست داشتی بکن، ولی نزار منتظر بمونه، آدمی که منتظر میمونه میشه همون هیولای یخی و آروم میره ، ولی رفتنی که خودش رو توی بلاتکلیفی جا گذاشته و این خیلی دردناکه….

نسرین رضایی نیا

Hide picture