داستان های سورئالیستی مریم علاالدینی-2
اقامتگاه
در كنار جمعيت توي يه وسيله شبيه اتوبوس پهن كه به سمت مسيري حركت مي كرد بودم. سرم رو كه چرخاندم به مقصد رسيديم و همين جمعيت به علاوه گروهي ديگر پياده به سمت اقامتگاه مي رفتيم. سرگرم تماشاي جمعيت و محيط اطرافم شدم .يه فضاي سبز و خوش آب و هوا با درخت هاي بلند…. مسيري كه توش حركت ميكرديم از خیابان هاي اصلي اين فضاي شهرك مانند بود كه شيب ملايمي داشت…
از توي اتوبوس يك رگال پر از لباس همراه من بود، همينطور كه مشغول نگاه به اطراف و افراد بودم ياد رگال لباسم افتادم كه پشت سرم مي كشيدم…. فقط من اين همه بار داشتم بقيه نهايتا يك كوله پشتي داشتند ، شايد هم بارشون قرار بود بعدا برسه.
رگال رو به سمت جلو چرخوندم و ديدم خاليه. پشت سرمو كه نگاه كردم ديدم جمعيت از لابلاي تپه لباس هاي من به سمت جلو ميرن… با شرمندگي برگشتم كه لباس ها رو جمع كنم…نگران از پخش شدن لباس زير بودم كه یک نفر ؛که به سمت جلو حركت ميكرد يك دسته پول در آورد و به طرف من تعارف کرد… اونجا فهميدم كه اين اتفاق حس بدبختي داره و اين شخص هم از آنهایی هست که هر فرد بدبختي رو مستحق كمك مالي ميدونه… با يك اشاره بهش فهموندم كه نيازي به پول نيست و رفتم تا به كوه لباس برسم…
رسيديم به اقامتگاه… يك نفر مثل خدمه هتل دری رو باز کرد. دو نفر به علاوه خود این خدمه وارد اتاق شدیم… اتاق بسیار کوچک بود بعد از ورودی تنگ و تاریک که به اندازه همون رگال لباس بود یه فضای دو در دو متر با دو تا تخت و یک یخچال بزرگ؛ پر شده بود .از تنگی جا سه تایی بین فضای دو تخت ایستاده بودیم. خدمه؛پنجره بزرگ شبه اتاق رو باز کرد و نسیمی ملایم پرده را به حرکت درآورد و وارد اتاق شد .روی تخت چند تا کارتون خالی بود بقیه کارتون ها سمت راست اتاق روی هم چیده شده بود. کارتون خالی رو که دیدم از خدمه خواستم که اینها رو بردارم چون یادم افتاد دخترم برای کاردستی به کارتون خالی نیاز داره. درب یکی از کارتون ها رو باز کرد… کارتهای کوچک سفید رنگ با ابعاد حدود ۶ در ۳ سانتی متر که دو تا خطِ تا بصورت طولی داشت. از انجایی که از انجام یه سری کارهای موقتِ تکراری احساس ریتم و نظم و آرامش مي كنم از خدمه خواستم اجازه بده من این کارت ها رو تا بزنم… اون هم قبول کرد کفشهاش رو درآورد و نشست کف اتاق قسمت فضای تنگ بین دو تا تخت تا نحوه تا زدن كارت ها رو بهم بگه… میشه تصور کرد وقتی پای یه نفر از کفش در میاد چه اتفاقی میافته… ترجیح دادم در کنار پنجره ي باز شروع کنم به تا کردن کارت های دعوت کوچولویی که روش اسم عروس و داماد نوشته شده بود….