تمثیل ها و اشارات حضرت مولانا در اشعار مثنوی و دیوان شمس – فریده فاریابی
هوالعلیم
تمثیل ها و اشارات حضرت مولانا در اشعار مثنوی و دیوان شمس
فریده فاریابی
تمثیل ها و اشارات حضرت مولانا در اشعار مثنوی و دیوان شمس از واقعیات موجود برگرفته شده اند که بیانگراشراف کامل آن جناب بر پشت پردۀ وقایع مادی و عادی دنیای فانی اند . یکی از تمثیلات رایج در بیان حضرتش ” دزد ” و ” پاسبان ” است .در اینجا به دلیل وفورموارد درهردو کتاب شریف ، معدودی را برگزیده ، در بیان اشارات مستتردر آنها بقدر وسع نویسنده پرداخته ایم .
1
داستان همراهی سلطان با دزدان در نیمه شب (دفتر ششم ابیات2816 تا 2921 )
شب ، نماد تاریکی و بیانگر فضای نا آگاهی و جهل است که همواره با آمدن چراغی از جنس نور تبدیل به روز می گردد . لیکن اغلب دزدی ها در همین زمان و در همین فضا رخ می دهند :
شب ، چو شه محمود[1] برمی گشت فرد با گروهی قوم دزدان باز خَورد
دزد ، در مثنوی اغلب وابستگی به جهان مادی و متعلقات آن است که استعدادها و ظرفیت های نامحدود بشر را به غارت برده موقوف امیال محدود وکوتاهمدت می کند :
من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردمان (دیوان کبیر /1810 )
اما مالک هستی نیز آنچه را بالذات از آن اوست به راحتی اجازه یغما نمی دهد و از دست هوس های زودگذر بشر می رباید :
این دزد ما خود دزد را چون می بدزدد از میان ؟
خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی کند دزدی چو سلطان می کند ، پس از کجا خواهند امان
عشق است آن سلطان که او از جمله دزدان دل برد تا پیش آن سرکش برد حق سرکشان را موکشان
عشقِ پروردگار عالمیان به مخلوقات تیشه بر ریشه وابستگی ها می زند و درد فراق را بر آنان می ریزد تا لذت آزادی را دریابند وسختی ها و بلاها در حیات مادی ، آنچه را در معامله جان با نان به کف آید ، از دست ما بیرون می برند تا همگان دریابیم که حیات مادی فانی ، و اصل حقیقت در پس پرده نهان است :
زخم تو در رگ های من ، جان است و جان افزای من شمشیر تو بر نای من ، حیف است ای شاه جهان
کو حلق اسماعیل تا از خنجرت شکری کند جرجیس کو کز زخم تو جانی سپارد هر زمان
دزد از کار خود و زشتی آن آگاه است و به همین جهت صفاتی که دزدان یکدیگر را با آنها معرفی می کنند عبارتند از : مکر کیش ، فن فروش ، زرپرست
آن یکی گفت ای گروه مکر کیش تا بگوید هریکی فرهنگ خویش
آن یکی گفت ای گروه فن فروش هست خاصیت مرا اندر دو گوش
آن دگر گفت ای گروه زر پرست جمله خاصیت مرا چشم اندر است
لیکن از توانمندی های خود نیز آگاهند و هنرهای خود را بی آنکه لطف الهی را در نظر گیرند برمی شمارند . این هنرها را از همان اعضای بدن دارند که موهبت پروردگار عالم و در هریک از اعضای بدن نهفته است .
دو گوش که هرچه سگ گوید او شنود و داند که چه گوید :
که بدانم سگ چه می گوید به بانگ قوم گفتندش زدیناری دو دانگ
چشم که هر که را در شب بیند روز او را بی گمان بشناسد :
هر که را در شب بینم اندر قَیروان[2] روز بشناسم من او را بی گمان
بازو که با زور دست نقب[3] می زند:
گفت یک ، خاصیتم در بازوست که زنم من نقب ها با زور دست
بینی که با بوییدن خاک ها آنچه را در آن است شناسد ودریابد:
گفت یک ، خاصیتم در بینی است کار من در خاک ها بو بینی است
من زخاک تن بدانم کاندر آن چند نقدست و چه دارد او زکان[4]
بو کنم دانم زِهَر پیراهنی گر بود یوسف و گر آهرمنی [5]
همچو احمد که بَرَد بوی از یمن زان نصیبی یافت این بینی من
پنجۀ دست که با آن کمند تا دوردست ها بیاندازند :
گفت یک نک خاصیت در پنجه ام که کمندی افکنم طول علم[6]
همچو احمد که کمند انداخت جانش تا کمندش برد سوی آسمان
واینجاست که حضرت مولانا پرده از عظمت خلقت آدمی برداشته و نه تنها هر فرد را معدن توانمندی های بیشمار می داند ، بلکه جمعیتی که همه آن ها را با هم بکار گیرند ، معدن می نامد .
سِرّ النّاس معادِن داد دست که رسول آن را پی چه گفته است
نوبت به یار تازه وارد می رسد تا بگوید کیست و چه هنری دارد و شاه تذکر می دهد که من در هر یک از شماهستم:
پس بگفتندش کیی ای بوالوفا گفت شه ،من هم یکی ام از شما
پس بپرسیدند زان شه کای سَنَد [7] مر ترا خاصیت اندر چه بوَد؟
در پاسخ، یار ناشناس ، رحمت و بخشایش را شاخصه وجودی خود معرفی می کند :
گفت در ریشم بود خاصیتم که رهانم مجرمان را از َنقَم [8]
مجرمان را چون به جلادان دهند چون بجنبد ریش من ، ایشان رهند
چون بجنبانم به رحمت ریش را طی کنند [9]آن قتل و آن تشویش را
آگاهی از وجودِ راهی برای استخلاص ،حتی بعد از انجام دزدی ، به گروه مجرمان امید واعتماد می بخشد و او را به سَروَری می گمارند . که اگر خلق از خویشتن خویش آگاه بودند ، قطعا سروری جز او بر نمی گزیدند :
قوم گفتندش که قطب[10] ما توی که خلاص روز محنتمان شوی
بعد از آن جمله به هم بیرون شدند سوی قصر آن شه میمون[11] شدند
آدمیان تا زمانیکه قدرت را از آن خود می دانند ، دزدند .اما بمحض دریافت حقیقتِ آنکه همه هست و نیست شان از حضرت حق است ، توفیق توبه و بازگشت بر درگاه رحمت الهی را می یابند:
گفت حقش ای کمند اندازِ بیت آن زِ من دان ما رَمیتَ اِذ رَمیت[12]
تا آنجا که با تضرع و انابه خواستار عفو شاه شده از او درخواست بخشایش می کنند:
عارفِ شه بود چشمش لاجرم برگشاد از معرفت لب با حشم[13] (2856 دفتر ششم)
و آنکه از بصیرت درون بهره مند بود ، علیرغم تشخیص درست ، تسلیم هوای نفس و هواداران و دوستانش شده بود:
گفت و هو معکم [14]این شاه بود فعل ما می دید و سِرمان[15] می شنود
چشم من ره برد شب شه را شناخت جمله شب با روی ماهش عشق باخت
چشم من از چشم ها بگزیده شد تا که در شب آفتابم دیده شد( 2890 دفتر ششم)
آنکه شب بیداری کرده و از خواب گریخته ، اکنون سعادت آن را یافته تا در روز هم حضرت حق را به عیان ببیند و بشناسد :
لطف معروف تو بود آن ای بهی[16] پس کمالُ البِرُّ فی اتِمامهِ [17]
یار شب را روز مهجوری مده جان قربت دیده را دوری مده
بُعدِ تو مرگیست با درد و نکال[18] خاصه بُعدی که بود بعد از وصال [19]
2
دفتر ششم /حکایت صیادی که خود را در گیاهی پیچیده بود.(ابیات 454 تا 466)
در بخشی از این حکایت ، صیاد نماد زاهد ریایی است که برای رسیدن به اغراض نفسانی ، طالبان حقیقت را به دام می افکند. این حکایت متضمن نغزترین نکات در سلوک است.
مرحوم استاد فروزانفر ماخذ حکایت را کتاب عِقدالفَرید میداند :
مردی از بنی اسراییل دامی بنهاد . گنجشکی آمد و نزدیک آن بنشست .گنجشک از آن مرد پرسید :
– چرا قامتت خمیده است ؟ مرد گفت : از بس که نماز خوانده ام
– چرا استخوان هایت نمایان شده است ؟ مرد گفت : از بس که روزه داشته ام .
– این پشمینه چیست که به تن داری ؟ مردگفت : به سبب زهد و پارسایی ام در دنیا پشمینه پوشیده ام .
– این عصا چیست که داری ؟ مرد گفت : بدان تکیه می کنم و کارهایم را با آن انجام میدهم.
– این دانه چیست که در دست داری ؟ مرد گفت : برای آنکه اگر مسکینی از اینجا گذشت به او بدهم .
– گنجشک گفت : من مسکینم ، مرد گفت : آن را بگیر.
همینکه گنجشک نزدیک شد ، دام بر گردنش افتاد و گنجشک به جیک جیک در آمد و گفت :
زین پس فریب هیچ زاهدی را نخورم .(زمانی / ج6//ص138 )
3
در ادامه حکایت ، تمثیل کودکی آمده است که شرح بیشتری برای شنونده دارد و منظور حضرت مولانا را عیان می کند:
شدبرهنه وقت بازی طفل خرد دزد از ناگه قبا و کفش برد
شد شب و بازیّ او شد بی مدد[21] رو ندارد کو سوی خانه رود
بازی نماد کارهای بی سرانجام و بی هدفی است که انسان ها در طول مدت عمر انجام می دهند : و ماالحیاه الدنیا لهو و لعب[22] .
روز نماد مدت زندگانی این دنیا و شب زمان پایان آن است :
نی شنیدی انّما الدّنیا لَعَب باد دادی رخت و گشتی ملتَعَب[23]
صیاد حکایت پنهان شدنش را اینگونه باز می گوید که از بس مصاحبت مردمان عمر او را تلف کرده است ، به خلوت پناه آورده :
من به صحرا خلوتی بگزیده ام خلق را من دزدِ جامه دیده ام
نیمِ عمر از آرزوی دِلستان[24] نیم عمر از غصه های دشمنان
جُبّه[25] را بُردآن ، کُلَه را این ببُرد غرق بازی گشته ما چون طفلِ خُرد
هشدار که دوران هجر و تاریکی و زندگانی دنیوی و مادی زودگذر و فانی است و چون به پایان رسد ، توشه ای باید گرد آورد:
پیش از آنکه شب شود[26]، جامه بجو روز را ضایع مکن در گفت و گو
نک شبانگاهِ اَجَل نزدیک شد خَلّ هذاالّعبَ ، بَسَّک[27] لا تَعُد[28]
هین سوارِ توبه شو، در دزد رس جامه ها از دزد بستان باز پس
مَرکبِ توبه ، عجایب مرکب است بر فلک تازد به یک لحظه زِ پَست
لیک مرکب را نگه می دار از آن کو بدزدید آن قبایت را نهان[29]
تا ندزدد مرکبت را نیز هم پاس دار این مرکبت را دم به دم
4
حکایت دزدان قوچ که بر آن قناعت نکردند و به حیله جامه هاش را هم دزدیدند …(دفتر ششم ابیات 467 تا 475 )
آن یکی قُچ داشت از پس می کشید دزد قُچ را برد ، حَبلش را برید
یکنفر قوچی داشت که با ریسمان به خود بسته بودش و به دنبال خود می کشید.دزد ریسمان را برید و قوچ را با خود برد.
چون که آگه شد ، دوان شد چپّ و راست تابیابد کان [30] قچِ بُرده کجاست
عجبا که متوجه دزدیده شدن آنچه را با ریسمان به خود بسته و بدنبال خود می کشید ،از فرط اطمینان به ریسمان ، نمی شود :
بر سر چاهی بدید آن دزد را که فغان می کرد کای وا وَیلنا[31]
گفت نالان از چه ای ای اوستاد گفت همیان[32] زرم در چه فتاد
گرتوانی در روی[33] بیرون کشی خُمس[34] بدهم مر ترا با دلخوشی
خمسِ صد دینار بستانی بِدَست[35] گفت او[36] خود این بهای ده قُچ است
حرص و طمعی که پیش از آن موجب وصل ریسمان شده بود ، اینبار او را به طمع ده برابر آنچه از دست رفته به چاه می اندازد:
گردری بر بسته شد ، دَه در گشاد گر قُچی شد[37] ، حق عوض اشتر[38] بداد
جامه ها برکند و اندر چاه رفت جامه ها را بُرد هم آن دزدِ تَفت [39]
حزم[40] آن صفت عقلانی است که حضرت مولانا بارها در مثنوی شریف مخاطبانش را به آن دعوت و توصیه کرده است ، چراکه شیطان و نفس اماره همچون دزدانند که تا آدمی به غفلت درآید ، رخت و متاع ایمان و تقوی او را بربایندوببرند . پس آدمی باید پیوسته مراقب قلب و ضمیر خود باشد( زمانی /ج6/ص149 ) :
حازِمی[41] باید که رَه تا دِه [42]برد حزم نبود ، طمع طاعون آورد
او یکی دزدست ، فتنه سیرتی[43] چون خیال ، او را به هر دم صورتی
کس نداند مکر او ، الّا خدا در خدا بگریز و وارَه زان دغا[44]
5
مثنوی / دفتر دوم / (ابیات 2793 تا 2824 )
در ادامه داستان بیدار کردن ابلیس مومنی[45] رابرای نماز صبح ، و تشخیص مومن اینکه شیطان برای آنکه وی را مغرور به خود و نمازگزاریش کند ، او را بیدار کرده است :
( شیطان گفت ) من حسودم از حسد کردم چنین من عدُوَّم کارِ من مَکرست و کین[46] (2785 )
( مومن ) گفت اکنون راست گفتی صادقی از تو این آید[47] ، تو این را لایقی
تو مرا بیدار کردی ، خواب بود تو نمودی کَشتی ، آن گرداب بود
تو مرا در خیر زان [48]می خواندی تا مرا از خیرِ بهتر راندی
6
سپس داستان دزدی را می آورد که با توهم دزدی دیگر ، دزد حقیقی را از چشم انسان دور می کند(مثنوی از بیت شماره 2793 ) :
این بدان ماند [49]که شخصی دزد دید در وثاق[50] اندر پی او می دوید
دیدن دزد ، سعادتیست که چشم بیدار را نصیب می شود و بیننده را نزدیک دزد درون ( نفس اماره) می برد تا او را در بند کند :
تا دو سه میدان دوید اندر پِیَش تا در افکند آن تَعَب[51] اندر خِویَش [52]
اندر آن حمله [53]که نزدیک آمدش تا بدو اندر جهد ، دریابدش [54]
لیکن دزد درون ، حامی بیرونیی دارد ( شیطان رجیم )که از آن به عنوان دزد دگر یاد می شود که با آوردن شک و تردید و اصرار بر عادت های کهن، مسیر را تغییر داده و او را از دربند کردن نفس ، هرچند موقت ، باز می دارد:
دزد ِدیگر ،بانگ کردش که بیا ! تا ببینی این علامات بلا
زود باش و باز گرد ای مردِ کار تا ببینی حال اینجا زار زار
شک و ظن ، آنچه را به چشم خویشتن دیده را، با ترسِ از دست رفتن دارایی های فانی این جهانی ، منقضی می کند :
گفت باشد[55] کانطرف دزدی بود گر نگردم زود این بر من رود [56]
در زن و فرزند من دستی زند بستنِ این دزد سوم که کنُد؟
یقینِ خود را به شک واگذارده بر ظاهر شیطان اعتماد نموده در پی او می رود:
این مسلمان از کَرَم می خواندم گر نگردم زود ،پیش آید بَدَم
بر امید شفقت[57] آن نیکخواه دزد را بگذاشت ، باز آمد به راه
گفت ای یار نکو ، احوال چیست این فغان و بانگ تو از دست کیست؟
و با توهمات جدیدی مواجهه می شود ، لیکن زمان از دست رفته و دزد درون گریخته است :
گفت اینک بین نشان پای دزد این طرف رفته ست دزد زن بمزد[58]
نک نشان پای دزد قلُتبَان [59] در پی او رو، بدین نقش و نشان
گفت ای ابله چه می گویی مرا ! من گرفته بودم آخر مر ورا [60]
دزد را از بانگ تو بگذاشتم[61] من تو خر را آدمی پنداشتم
این چه ژاژ[62]ست و چه هرزه ای فلان من حقیقت یافتم ، چه بُوَد نشان ؟
شیطان کوتاه نمی آید . حتی زمانیکه مکرش رسوا شده از کار خود دفاع می کند :
گفت من از حق نشانت می دهم این نشانست از حقیقت آگهم
گفت طراری[63] تو خود یا ابلهی بلکه تو دزدی و خود زین[64] آگهی
خصمِ خود را می کشیدم من کشان تو رهانیدی ورا ، کاینک نشان ؟
روح به حقیقت خود باز می گردد و آنچه را به عینه دیده بود یاد می کند :
تو جهت گو ، من برونم از جهات در وصال آیات کو یا بینات ؟
واصلان چون غرق ذاتند ای پسر کی کنند اندر صفات او نظر (2813 )
همین مضمون را در دیوان کبیرنیزآورده است ( غزل شماره 2059 ):
در پی دزدی بدم ، دزد دگر بانگ زد هشتم [65]، باز آمدم[66] ، گفتم : هین ! چیست آن ؟
گفت که اینک نشان ! دزد تو این سوی رفت ! دزد مرا باد داد آن دغل [67]کژنشان![68]
7
پاسبان در نظر مولانا عقل و خرد بشر است که باید با شناخت درست از توانمندی هایش ، روش صحیح استفاده از آنها را در زمان و مکان مناسب بکار گیرد و گرنه باز همان داستان شب و دزد است که تکرار می شود :
هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی که ببرد رخت ما را همه دزد شب نهانی ( دیوان شمس /2830)
تنبلی ، سستی و کاهلی و خوابناکی همه در شب و فضای تیره و تار جهل و نا آگاهی بشر از استعدادهای خدایی و ظرفیت خداییت و مقام خلافت الهی اش برمی خیزد :
بزن آب سرد بر رو بجه[69] و بکن علالا [70] که ز خوابناکی تو همه سود شد زیانی
که چراغِ دزد باشد شب و خواب پاسبانان به دمی چراغشان را ز چه رو نمینشانی
بگذار کاهلی را چو ستاره شب رَوی کن ز زمینیان چه ترسی که سوار آسمانی
ترس ها و توهمات ذهنی ، نیازهای طبیعی و روانشناشی و غرایز حیوانی پرده هایی میسازند که لایه بر لایه مانع رسیدن روح به حقیقت نورانی وجود انسان شده ، تاریکی جهل را تدبیر کرده اند :
دو سه عوعو سگانه نزند رهِ سواران چه بَرَد [71] زِ شیر شرزه [72]سگ و گاو کاهدانی
سگِ خشم و گاو ِشهوت، چه زنند پیش شیری که به بیشۀ حقایق بدَرَد صف عیانی[73]
سپس عظمت های نهان شده در تاریکی جهل و نادانی را باز می نمایاند تا روح بشر به خود آید و از مقام الهی خود نگاهبانی نماید:
نه دو قطره آب بودی ،که سفینهای و نوحی به میان موج طوفان ،چپ و راست میدوانی
و امید و تکیه بر حی قیوم را سرمایه ای می داند که در اختیار انبیا گذارده شده و هر انسانی را قادر به دریافت آن و رسیدن به مقام پیام آوری می داند:
چو خدا بود پناهت چه خطر بود زِ راهت به فلک رسد کلاهت که سَرِ همه سَرانی
8
حکایت آن پاسبان که خاموش کرد تا دزدان رخت تاجران ببردند …(دفتر ششم / ابیات 542 تا 555 )
انسان خود باید حافظ نعمات و برکاتی باشد که هستی او را بدانها متنعم ساخته است . لیکن چون نعمت ها را حقِ خود می داند ، باید وظیفه ای را هم در قبال آنها بر عهده گیرد . انسان آگاه مبدأ نعمت ها را پروردگار عالم ، و خود آنها را امانتی دانسته که جهت تسهیل انجام وظیفه خداییت و خلافت خدا در زمین بطور موقت در اختیار او نهاده است تا بخوبی از آنها نگاهداری ( پاسبانی ) کند.
انسانِ مغفول ، همان نعمت ها را چنان جدی می گیرد که به آن نام “مال من ” می دهد و از جان خویش می گذرد تا مال خود را بیشتر و دیرتر نگاه دارد ، غافل از وظیفه و امانت والبته موقت بودنش . و به خواب عمیقی می رود که دزدان درون و بیرون را به بردن آن ها ترغیب کند.
دوران غفلت عمر این جهانی :
پاسبانی خفت ، دزد اسباب[74] برد رخت ها را زیر هر خاکی فشرد [75]
دوران بیداری آن جهانی :
روز شد بیدار شد آن کاروان دید رفته رخت و سیم و اُشترُان
روزِ سوال از امانت و امانتداری :
پس بدو گفتند ای حارس[76] بگو که چه شد ، این رخت و این اسباب کو؟
روز پاسخگویی و مسئولیت پذیری :
گفت دزدان آمدند اندر نقاب رخت ها بردند از پیشم شتاب
روز محاکمه :
قوم گفتندش که ای چون تلّ ریگ[77] پس چه میکردی ، که ایی ای مُردِریگ[78]
روز بهانه آوری:
گفت من یک کَس بُدم ایشان گروه با سلاح و با شجاعت باشکوه [79]
هنگام رد شدن بهانه ها :
گفت اگر در جنگ کم بودت امید نعره ای زن کای کریمان برجهید [80]
غلبه ترس ها و توهم ها :
گفت آن دَم کارد بنمودند و تیغ که خَمُش ورنه کُشیمت بی دریغ
آن زمان از ترس بستم من دهان این زمان هیهای و فریاد و فغان
آن زمان بست آن دمم که دم زنم[81] این زمان چندان که خواهی هی کنم [82]
یوم الحسرت :
چون که عمرت برد دیوَ فاضحه [83] بی نمک[84] باشد اعوذ و فاتحه [85]
گر چه باشد بی نمک اکنون حنَین [86] هست غفلت بی نمک تر زان[87] یقین
با اینهمه راه غفران و بخشایش همواره باز است و رحمت واسعه را پروردگار عالم بر خود واجب نموده :
همچنین هم بی نمک می نال نیز که ذلیلان[88] را نظر کن ای عزیز[89]
قادری بیگاه باشد یا بگاه [90] از توچیزی فوت[91] کی شد ای اله
شاه لا تأسوا علی ما فاتکم[92] کی شود از قدرتش مطلوب گم
9
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد سفر درشت[93] گردد چو بهشت جاودانی
تو مگو که ارمغانی چه بَرَم پی نشانی که بس است مِهر و مَه را رخ خویش ارمغانی
تو اگر روی وگر نِی بِدَوَد سعادتِ تو همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
چو غلام توست دولت کُنَدَت هزار خدمت که ندارد از تو چاره[94] وَ گَرش زِ دَر بِرانی
به فلک برآ چو عیسی أَرنی[95] بگو چو موسی که خدا تو را نگوید که خموش لن ترانی ( 2830 دیوان کبیر )
منابع و مآخذ:
مولوی ، جلا الدین/دیوان کبیر / تصحیح نیکلسون / انتشارات امیرکبیر/1355
زمانی ، کریم /شرح جامع مثنوی /انتشارات اطلاعات / چپ سی وششم / 1399
[1] -سلطان محمود غزنوی
[2] -تاریکی قیرگون
[3] – کانال ، سوراخ زیرزمینی
[4] -معدن
[5] -اهریمنی ، شیطانی
[6] -به درازای میلۀ پرچم ، کنایه از بسیار بلند
[7] – قابل اعتماد
[8] -ناراحتی ، غم و اندوه ، سختی
[9] – لغو کنند
[10] – مقصد ، راهنما
[11] -مبارک ف فرخنده
[12] – اشاره به آیه آیه 17 سوره انفال به معنای تو نبودی آنکه تیر انداخت و لیکن خدا آن را انداخت .
[13] -احترام
[14] – اشاره به آیه 4 سوره حدید بمعنای او با شماست هرجا که باشید .
[15] – راز ما را
[16] -ای نیکو ، ای خوب
[17] – کامل شدن نیکی به انجام آن تا پایان آن بستگی دارد .
[18] -رنج و عذاب
[19] -بویژه برای کسانی که بعد از علم آگاهی ،حضور خدا را نادیده گرفتند .
[21] -نا تمام
[22] – و نیست حیات دنیوی شما مگر بازی و سرگرمی ( آیه شریفه 32/ سوره مبارکه انعام)
[23] – بازی خورده ، فریب بازی را گرفتار شده
[24] – هر چه مطلوب و دلخواه باشد .
[25] – لیلس رویی
[26] – قیامت برپا شود .
[27] -کافیست برای تو
[28] – دیگر به آن باز نگرد
[29] – از همان توبه نیز حفاظت کن که دزد قبا به آن هم دستبرد میزند.
[30] – که آن
[31] – ای وای بر من
[32] – کیسۀ پول که در قدیم بر کمر می بستند
[33] – وارد شوی
[34] – یک پنجم
[35] – بصورت نقد
[36] -مال باخته
[37] – از دست رفت
[38] – شتر
[39] – دزد قوی ، زرنگ
[40] – احتیاط معقول
[41] – فردی محتاط
[42] – کنایه از مقصد
[43] – ذات شر دارد
[44] – مکار، حیله گر
[45] -در کتاب ، معاویه است.
[46] -دشمنی
[47] – این کار از تو برمی آید ، تو اهل این کارهستی
[48] -برای آن
[49] – این همان است که
[50] – خانه ، اتاق
[51] – رنج و زحمت
[52] – حرکات برای خواندن صحیح بیت است .
[53] -لحظه
[54] – او را بگیرد
[55] – بنظرم ، شاید
[56] – به سمت خانه من برود
[57] -لطف و عنایت
[58] – بی غیرت
[59] – نامرد، بی مروت
[60] – او را
[61] – رها کردم
[62] -سخن بیهوده
[63] – شعبده باز، حقه باز
[64] – از این
[65] -رهاکردم
[66] – برگشتم
[67] – فریبکار
[68] – غلط انداز
[69] – زود برپا شو
[70] – قصد بالا کن
[71] – چه میتواند بدزدد
[72] -شیر قدرتمند
[73] -گروه آشکاری
[74] – اموال ، دارایی ها
[75] -پنهان کرد
[76] -نگهبان
[77] – ای بی ثمر(بمانند تپه شنی)
[78] – میراث بیفایده
[79] -بیان توهمات و بهانه های بشری
[80] – فریادی بزن که ای بزرگان بپا خیزید
[81] – آن زمان راه نفسم را بست تا حرف نزنم
[82] -سرو صدا می کنم
[83] -کار زشت
[84] -بیفایده
[85] – خواندن آیات قرآن
[86] – اندوه و زاری
[87] -از ان
[88] – کوچکان ، ضعیفان ، مخلوقات
[89] -صفت پروردگار عالم
[90] – به مستحق یا نا مستحق
[91] -از دست رفته
[92] – اشاره به آیه 23 سورۀ حدید ( بر آنچه از دست دادید حسرت مخورید).
[93] -سخت
[94] -راه و روش
[95] – اشاره به آیه آیه 143 سوره اعراف که چون موسی (ع) از خدا خواست خود را نشان دهد به او گفت تو مرا نتوانی به صورت ببینی ولیکن در کوه طور نظر کن که چگونه از هم می پاشد .
عکس از سایت فکرورزی