پیشینه قوم یهود و سرزمین فلسطین، پیدایش تفکر صهیونیستی و علل و چگونگی تأسیس دولت اسرائیل

گفتگو با حسین افضلیان، کارشناس و پژوهشگر حوزه فرهنگی و اجتماعی
سالیان متمادی است که قضیه فلسطین، نه تنها قضیه اول جهان اسلام، بلکه قضیه اول عالم انسانیت است. توحش و درنده خویى غاصبان صهیونیستی و ظلم بیپایان آنها به مردم مظلوم فلسطین و به ویژه در این روزها به زنان و کودکان بیگناه و رنجور غزه، قلوب انسانهای آزاده جهان را جریحهدار کرده و فریاد همه آزاداندیشان جهان را درآورده است.
بر کسی پوشیده نیست که در همه این سالها، ظلم و ستم غاصبان قدس تنها محدود به کشتار مردم مظلوم فلسطین نبود، بلکه به موازات همه این جنایات و مظالم، اهانت به مقدّسات و تخریب منازل، مدارس، مزارع، بیمارستانها و مراکز دینی مسلمانان در راستای موجه نمودن نهادهای جعلی دولت اسرائیل، موضوعیت جدی داشته است.
تشکیل دولت غاصب اسرائیل در حساسترین نقطهی جهان اسلام در واقع، ایجاد یک پایگاه نظامی، امنیتی و سیاسی برای نظام سلطه و دولتهای استکباری جهان بود و هدف اصلی از تأسیس آن، در هم شکستن اتحاد و همدلی کشورهای اسلامی در منطقه. بگونهای که حضور این دولت غاصب، همانند خنجری ست بر گردهی امت اسلامی.
در همه سالهای اشغالگری، علاوه بر هزینههای سنگین جانی و مالی، پیامد تلخ و ناگوار دیگری که حضور نامبارک غاصبان قدس بدنبال داشته، اِشتغال ذهنی دولتها و ملتهای مسلمان و رنج و تعبِ آوارگیِ میلیونها انسان بیپناهی بود که بسیاری از آنان پس از شش دهه هنوز در اردوگاهها زندگی میکنند.
از همین و با در نظر گرفتن همهی شرایط موجود به خصوص طوفانی که در مناطق تحت اِشغال به پا شده است، ضرورت دیدیم که با حسین افضلیان نویسنده و پژوهشگر شناخته شدهی خراسان جنوبی که قریب به چهل سال است پیرامون تاریخ یهود و صهیونیسم مطالعات عميق و گستردهای دارد به گفتگو بنشینیم. نشستی که عملا به یک واکاوی عميق و همه جانبه از پیشینه ی قوم یهود، تاریخ سرزمین فلسطین، ماهیت پدیدهی شوم صهیونیسم و در پایان علل و چگونگی پیدایی دولت اسرائیل منتهی شد.
در ابتدای این گفتگو از وی خواستیم که دربارهی تحقیقات و مطالعاتش در این زمینه توضیحات بیشتری بدهد.
افضلیان دعوت روزنامهی امروز خراسان جنوبی برای این گفتگو را نشانه تعلق خاطرِ توأم با غم و اندوه مدیران و دست اندرکاران این روزنامه از ستمی دانست که بر انسان مظلوم فلسطینی به خصوص بر زنان و کودکان غزه و در گسترهای وسیعتر بر جان انسانِ معاصر میرود.
وی در مورد سابقهی مطالعاتش در مورد سرزمین فلسطین، سرگذشت قوم یهود و تاریخچه صهیونیسم گفت: هرگاه خواستهام در بارهی قضیهی فلسطین و سرگذشت غمبار آن چیزی بگویم یا بنویسم، ناخودآگاه چهرهی نورانیِ دو نفر در مقابلم قرار میگیرد. دو نفری که به ترتیب علاقه و زمینهی مطالعه پیرامون تاریخ فلسطین، پیشینه قوم یهود و پیداییٍ اندیشهی صهیونیستی و نحوهی شکل گیری دولت اسرائیل و اتفاقات پس از آن را برایم فراهم آوردند.
اوّلی استاد دانا و بی نظیرم شادروان آقای اسماعیل ابوالحسنی بود که از سال ۱۳۶۲ و در دوران تحصیل در رشته علوم اجتماعی شاگردش بودم. استادی که در تاریخ و به خصوص در تحلیل و تبیین حوادث تاریخی کم نظیر بود. متأسفانه این معلم بزرگ و صاحبنظر را در فروردین امسال بر اثر سکته قلبی از دست دادیم.
و دیگری، استاد بی همتایی بود که علیرغم دانش فراوان و کم نظیرش، آنچنان که شایسته و بایسته بود -حتی برای دانشجویانش- شناخته نشد. او شادروان دکتر محمّدحسین روحانی ادیب، مترجم و مفسر کلامی قرآن مجید بود که از سال ۱۳۶۶ در زمان تحصیل در دانشکدهی زبان و ادبیات فارسی افتخار شاگردیاش را داشتم. متأسفانه ایشان نیز در آذر ماه ۱۳۷۸ در مشهد وفات یافت.
این دو ضمن ایجاد علاقه، مسیر مطالعه و تحقیق پیرامون تاریخ قوم یهود و سرگذشت فلسطین را به من نشان دادند.
حال که دست اندرکاران روزنامهی وزین امروز خراسان جنوبی در این شرایطِ سخت و دشواری که بر مردم فلسطین و زنان و کودکان مظلوم و بی پناه غزه میگذرد، برآن شدهاند که گفتگویی در باره مسئله فلسطین داشته باشیم، اجازه میخواهم سخنم را با فرازی از مقدمهای که استادم شادروان دکتر محمّدحسین روحانی بر کتاب “حکم غیابی” نوشتهاند آغاز کنم:
«بی تردید یکی از مسائل سیاسی موجود جهانی که به صورت کلاف سردرگمی درآمده و هر روز گره دیگری بر آن میخورد و پیچ و تاب دیگری برمیدارد و آشفتهتر میشود، بدون شک مسئلهی فلسطین و وضعیت موجود خاورمیانه است.
حال پرسش این است که مسئلهی فلسطین یا “بحران خاورمیانه” را از چه دیدگاهی باید نگریست؟
- به عنوان کشمکش اعراب و اسرائیل؟
- برخورد میان ناسیونالیسم عربی و ناسیونالیسم یهودی.
- درگیری صهیونیسم با پان عربیسم.
- نزاع میان مسلمانان و یهودیان.
- به عنوان یک صحنهی گرم و خروشان از نبرد سراسری بشريت بر ضد بیدادگری و استثمار که در آن انسان فلسطینی به نمایندگی و به همدردیِ همهی انسانهای شریف و امیدوار جهان برای نابود کردن سیاهترین پندارهای ددمنشانه از دوران آدمخواری بشر به جان میکوشد.
- صحنهای از ستیز تاریخی میان حق و باطل و رخدادی منطقی و ضروری که پایان راه دراز و قرن فرسای آن جز رهایی همگانی و پیروزی حق و باطل و انسان بر اهریمن نخواهد بود.»
از نیم قرن پیش یک جنبه مسخرهآمیز در این منطقه از کره زمین شکل گرفته که به یاری نیروهای نواستعماری و با همکاری همه قوای ضد مردمی جهان، مجسم شده در صهیونیسم و امپریالیسم، اینک یک افسانهی فرسودهی ضد علمی، یک دروغ، یک حقهی احمقانه، یک سفسطه، یک خواب آشفته توانسته است تبدیل به انبوهی جرم فیزیکی شود و یک به اصطلاح دولت، با مقداری طول و عرض جغرافیایی و گروهی بنیادهای اجتماعی و اقتصادی پدید آورد. به گفتهی مرحوم جمال عبدالناصر «گویی همهی دنیا یکباره به ژرفنای تاریکیهای قرون وسطی بازگشته است.».
افضلیان در ادامه افزود: به نظرم برای یک داوری درست و روشن در بارهی پدیده ای اینگونه پیچیده، در ابتدا باید از همهی جزئیات آن به خصوص از خاستگاه و پیشینهی آن آگاه شد تا بتوان این جادوی ناشیانه را به درستی شناخته و سِحرش را باطل کرد.
این پژوهشگر حوزه فرهنگی و اجتماعی نخست به بیان شرحی از تاریخ سرزمین فلسطین و سپس به ریشه و پیشینه قوم یهود پرداخته و افزود: برای شناخت کامل تاریخ هر سرزمین و خاستگاه هر قومی باید ریشه و پیشینه آن را بررسی کرد. حال با این توضیح اجازه میخواهم در ابتدا اشارهای به تاریخ و موقعیت سرزمین کهنسال فلسطین داشته باشم.
فلسطین کشوری در منتهی الیه غرب قاره آسیا و در شرقِ مدیترانه که از شرق به اردن، از غرب به دریای مدیترانه، از شمال و شمال شرقی به سوریه و لبنان و از جنوب به شبه جزیره سینا و خلیج عقبه حدود میشود.
فلسطین مهد ادیان توحیدی تاریخ و محل تلاقی بسیاری از تمدنهاست. این سرزمین علاوه بر آنکه مهد انبیاء و ادیان آسمانی است، به دلیل قرار گرفتن در نقطهی حساسی از خاورمیانه از اهمیت بسزایی برخوردار است.
این سرزمین با آنکه از دیرباز محل زندگی مسلمانان، مسیحیان و یهودیان بوده است، اما پژوهشهای تاریخی ثابت میکنند که ساکنان اوّلیهی فلسطین دوازده هزار سال قبل از میلاد مسیح در این سرزمین زندگی میکردند. باستان شناسان در برخی از این مناطق استخوان انسانهای اولیهای را یافتهاند که خود مؤید قدمت ساکنان اولیه آن است. شهرهای اریحا، مجد و غزه به نوبهی خود از کهنترین شهرهای جهان به شمار میروند. شاید به دلیل وضعیت جغرافیایی، رونق کسب و کار و کشاورزی بود که مهاجرتِ به این سرزمین از چند هزار سال قبل از میلاد آغاز شده بود.
نخستین مهاجران به این سرزمین، اقوام سامی نژادِ فِنیقی بودند که خود را “کنعانی” مینامیدند. فِنیقیان (کنعانیان) از ۲۵۰۰ سال پیش از میلاد به فلسطین مهاجرت کردند و شهرهای زیادی در فلسطین و لبنان بنا نهادند. کنعانیان از تبار کنعان بن سام بن نوح (ع) میباشند. از آن زمان به بعد، سرزمین فلسطین به واسطهی نام آنان «ارض کنعان» لقب گرفت. به مرور کنعانیان ساکنان اصلی فلسطین شدند و با اشتغال به کشاورزی، دامپروری و تجارت، در پیریزی یک تمدن دیرین تلاش نمودند. کنعانیان حدود ۲۰۰ شهر از جمله شهرهای معروف قدس و نابلس را بنا نمودند.
در قرن سیزدهم پیش از میلاد قبایل جنگجویی از جزیره کرت و دریای اژه وارد فلسطین شدند که نام اصلی آنان “pelest” بود. “پلستها” (فلسیطیون)، دشت ساحلیِ از غزه تا حیفا را به تصرف خود درآوردند. پس از مدتی آنان جذب آیین کنعانی یعنی بت پرستی شده و خدایان آنان یعنی دایگون، بعل و عشتار را پرستش می کردند.
پس از آن “نبطیها” که فرقهای عرب تبار بودند به فلسطین مهاجرت نمودند. این قوم قرن ششم پیش از میلاد از شمال جزیره العرب به این منطقه آمدند.
افضلیان در ادامه، در خصوص پیشینهی قوم یهود و تاریخ حضورشان در سرزمین فلسطین گفت: اگر بخواهیم تاریخ “قوم یهود” را به دقت مطالعه کنیم ناگزیر باید به دوران حضرت ابراهیم(ع) برگردیم تا ریشهی نژادی این قوم را متوجه شویم.
میدانیم که حضرت ابراهیم(ع)، جدّ اعلای همهی پیامبران پس از خود و از آن جمله جدّ بزرگ حضرت موسی (ع) پیامبر قوم یهود است. ابراهیم در شهر اُور از سرزمین سومر واقع در بین النهرین (جنوب عراق امروز) متولد شد. اما بعداً در دورهی نبوت و دعوت توحیدی اش یعنی حوالی سال ۲۰۰۰ قبل از میلاد، به دنبال یک دوره مبارزه با بت پرستان و حکمران خودکامهی آن سرزمین و به منظور صیانت از آئین یکتاپرستی به همراه برادرزادهاش لوط (ع) به شام و فلسطین مهاجرت نمود و در شهر الخلیل (حبرون) سکنی گزید.
وی در آنجا با ساره که به روایتی دختر خاله اش بود ازدواج نمود. اما چون ساره صاحب فرزندی نمی شد، کنیز خود هاجر را به همسری ابراهیم (ع) درآورد. به این ترتیب، اسماعیل نخستین فرزند ابراهیم، از هاجر متولد شد.
پس از تولد اسماعیل، ساره که خود فرزندی نداشت، به هاجر و اسماعیل رشک ورزید و از حضور هاجر و فرزندش نزد ابراهیم اظهار نارضایتی کرده و شوهر را بر آن داشت تا آنان را از منطقه ی شام دور سازد. به فرمان الهی، ابراهیم، هاجر و اسماعیل را به مکه امروزی در سرزمین خشک و لم یزرع حجاز برده و خود به شام بازگشت.
در ادامه ی داستان اسماعیل و مادرش در بیابان حجاز آمده است: چون تشنگی بر اسماعیل چیره شد، هاجر در پی یافتن آبی که عطش فرزند را فرو نشاند، به هر سو دوان شد و ۷ بار، مسیر صفا و مروه را پیمود و هیچ نیافت. بار آخر از نزد اسماعیل صدایی شنید. به سوی او شتافت و متوجه شد که در زیر پای وی آبی جاری شده است؛ چشمهای که بعدها با نام “زمزم” شناخته شد.
پس از مدّتى به برکت جاری شدن این چشمه گروهى از قبیله جُرهُم که در نزدیکی مکه ساکن بودند، پس از آگاهى از وجود آب، در آن سرزمین اقامت گزیدند. از آن پس اسماعیل با قبیله جُرهُم معاشرت می کرد و به سبب این معاشرت زبانشان را آموخت. طولى نکشید که با آن قبیله وصلت نمود و صاحب فرزندانی شد.
بعدها ابراهیم (ع) در سفر دوّم خود به مکه، به فرمان خداوند و با کمک فرزندش اسماعیل کعبه را بازسازی نمود و حجرالاسود را در جای خودش قرار داد. داستان قربانی کردن اسماعیل در منا و سپس نجات او به فرمان الهی که الهام بخش آئین قربانی در اعمال حج تمتع است، یادگار همین حضور وی در حجاز می باشد.
نسل ابراهیم در سرزمین حجاز از طریق اسماعیل به مرور زیاد شد. بطوریکه با ۱۳ نسل پس از اسماعیل، به یکی از اَعقابش به نام “عدنان” می رسیم که جدّ بیستم پیامبر اسلام حضرت محمّد (ص) است. از این رو اعقابِ ابراهیم و اسماعیل در حجاز “اعراب عدنانی” نام گرفتند. عدنانیان از “اعراب مستعربه” بشمار می روند.
۱۶ نسل بعد از عدنان به قصی بن کلاب می رسیم که رئیس بزرگ، مقتدر و باتدبیر قبیله ی قریش بود. قصی هم صاحب دو پسر به نامهای عبدالدّار و عبدمناف شد. عبدمناف هم چهار پسر به نامهای مُطلّب، نوفل، عمرو (هاشم) و عبدشمس داشت که زعمای قبیله قریش و بزرگان مکه بودند. عمرو یا همان هاشم جدّ سوّم پیامبر اسلام و بزرگ طایفه ی بنی هاشم و عبدشمس و پسر خوانده اش اُمیه، جدّ خاندان بنی اُمیه بشمار می روند. هاشم و عبدالشمس، دوقلوهایی بودند که هنگام تولد از ناحیه انگشتان دست به هم چسبیده بودند. به ناچار با خنجر آنها را از هم جدا کردند، و چون خون جاری شد، پیشگویان این اتفاق را اینگونه تعبیر کردند که همواره بین فرزندانشان خون و خونریزی خواهد بود.
هاشم، تاجری بخشنده و بزرگمنش بود. در قحطی مکه، سفری تجاری به شام و فلسطین و بیت المقدس نمود تا مایحتاج اهالی مکه را خریده و با خود بیاورد اما در فلسطین از دنیا رفت و در غزه مدفون شد. هاشم، پسر خردسالی به نام شَیبه داشت که مادرش اهل یثرب یا مدینه امروز بود.
شَیبه به هنگام فوت پدر در یثرب نزد دایی هایش بود. بعدها مُطلّب -عموی بزرگش- تصمیم گرفت او را به مکه بازگرداند. در طول مسیر، چون لباسهای او کهنه و مندرس شده بود، مردم تصور می کردند که او برده و غلام و بنده ی مُطلّب است، از این رو شیبه به “عبدالمُطلّب” یعنی برده و غلام مُطلّب، مشهور شد.
عبدالمُطلّب جدّ بزرگ پیامبر اسلام و رئیس قبیله ی قریش، صاحب ده فرزند پسر از جمله: عباس، عبدالله، ابوطالب، ابولهب و حمزه شد که عبدالله پدر حضرت محمد (ص) و ابوطالب هم پدر حضرت علی (ع) می باشند، عباس جدّ بزرگ خاندان بنی عباس و حمزه هم عموی دیگر حضرت محمد(ص) است که در جنگ اُحد به شهادت رسید. بعدها از ازدواج حضرت علی (ع) با حضرت فاطمه (س) دختر حضرت محمّد (ص) سلسله ی ائمه اطهار علیهم السلام ادامه یافت.
و اما، حضرت ابراهیم(ع) بعد از اسماعیل که فرزند او و هاجر بود، از همسر اوّلش ساره نیز صاحب پسری به نام اسحاق شد.
ابراهیم قبل از اینکه اسحاق چهل ساله شود، خدمتکار خود را به بین النهرین فرستاد تا از خانواده برادرزاده اش بتوئیل همسری برای اسحاق انتخاب کند و او ربهکا (رفقه)، را برای این منظور پیشنهاد کرد. پس از ازدواج، اسحاق و ربهکا تا سالها صاحب فرزندی نشدند و تصور میشد ربهکا نازاست اما اسحاق برای او دعا کرد و ربهکار باردار شد و دو پسر دوقلو به نامهای یعقوب (اسرائیل) و عیصو (عیص) بدنیا آورد. در این زایمان، ابتدا عیصو به دنیا آمد و چند دقیقه بعد، متعاقب او، یعقوب متولد شد.
محمّدبن جریر طبری، ابن اثیر و برخی از دیگر مفسرین و مورخین نقل کرده اند که یعقوب و برادرش عیصو دوقلو بودند اما عیصو دقایقی زودتر به دنیا آمد. علتش آن بود که دو برادر، هنگام خروج از رحم مادر به نزاع پرداختند و هر کدام خواستند قبل از دیگری به دنیا آید تا این که عیصو به یعقوب گفت: «به خدا اگر تو پیش از من خارج شوی در شکم مادر خواهم ماند و او را هلاک خواهم کرد.» یعقوب که چنان دید عقب رفت و عیصو جلو آمد و به همین علّت او را عیصو نامیدند، چون عصیان کرده و پیش از یعقوب بیرون آمد. یعقوب را هم که هنگام تولد، پاشنه ی پای عیصو را گرفته بود، یعقوب خواندند. ( “عقب” در لغت به معنای “پاشنه ی پا” نیز می باشد.)
این مطلب از تورات نیز قریبِ به همین مضمون نقل شده است. اما در روایات و منابع شیعی، اصل داستان و علّت نام گذاری یعقوب این گونه بیان شده است که: «یعقوب و عیصو دو قلو بودند و نخست عیصو به دنیا آمد و بعد یعقوب. به همین سبب یعقوب نامیده شد، چون متعاقب برادرش عیصو به دنیا آمده است.» اسحاق در زمان تولد پسرانش ۶۰ سال داشت.
در توراتِ تحریف شده و کتاب عهد عتیق آمده است:
اسحاق، عیصو را بیشتر دوست داشت و ربهکا یعقوب را. اسحاق بعد از مرگ پدرش ابراهیم به بئر لحی روی مهاجرت کرد. اما زمانی که آنجا درگیر قحطی شد، به سرزمین جرار در فلسطین کوچ کرد که پدرش زمانی آنجا زندگی کرده بود. او همانند پدرش چاه ها و مزارع آنجا را احیا کرد و تا پایان عمر در آنجا زندگی کرد.
تورات می افزاید: در واپسین سالهای عمر، اسحاق که پیر شده و بینایی اش را از دست داده بود و نمیدانست مرگش چه زمان فرا خواهد رسید، به پسرانش گفت: اراده و خواست خداوند بر این است که یکی از شما در پیامبری جانشین من شود و برای این منظور بروید و هر کدام یک قربانی به عنوان هدیه برایم بیاورید. اسحاق به عیصو علاقه ی بیشتری داشت. به همین جهت، از او خواست تا برایش آهویی شکار کند. عیصو به صحرا رفت. اما مادر که گفتگوی آنان را شنیده بود به سبب علاقه ی بیشتری که به یعقوب داشت، او را نزد خود خواند و به او گفت برو و بزغاله ای را ذبح کرده، کباب کن و نزد پدر بیاور و بگو که منم پسرت عیصو ! صورت و دستهای یعقوب بی مو بود، از این رو پوست بزغاله را بر دستها و گردن او بست تا مانند عیصو پرمو شود. سپس به نزد پدر رفت و به او گفت «منم پسر بزرگتر تو عیصو.» اسحاق به او گفت: صورت و دستهایت، دستان عیصوست و صدا و بویت، صدا و بوی یعقوب! با این همه در حق پسر کوچکتر دعا کرد تا خداوند در امر پیامبری او را جانشین پدر قرار دهد. از آن پس یعقوب وارث پیامبریِ اسحاق شد و بر برادرش سروری یافت.
در کتاب عهد عتیق آمده است که: پس از این ماجرا، اسحاق برای دلجویی از عیصو، دعا کرد تا خداوند قدرت و ثروت را در خاندان او قرار داده، نژادش زیاد شود و کسی جز خودشان بر آنها فرمانروا نشود. و این مطلبی است که در تورات در مورد اختلاف یعقوب و عیصو نقل شده، ولی در روایات اسلامی از آن ذکری به میان نیامده است و به نظر می رسد که این مطلب نیز، بخشی از اسرائیلیاتی است که از دانشمندان یهود و تورات تحریف شده به دست مورخان رسیده. چرا که با ساحتِ قدسیِ پیمبرانی چون اسحاق و یعقوب سازگار نیست و قرآن کریم آنان را از این گونه مطالب مبرا ساخته و درباره ی آنان فرموده است: «بندگان ما ابراهیم و اسحاق و یعقوب را یاد کن که صاحبان قوت و بصیرت بودند. ما موهبت یاد سرای آخرت را خاص ایشان کردیم و به راستی که آنان در نزد ما از برگزیدگان و نیکان بودند.»
در ادامه ی ماجرا، عیصو که متوجه قضیه شده بود کینه ی یعقوب را به دل گرفت و قصد کشتن او را کرد.
مادر که از نیت عیصو آگاه شده بود، بر جان یعقوب بیمناک شده و از او خواست به حرّان در سرزمین بابِل واقع در بین النهرین نزد دایی خود لابان که فرمانروای بخشی از آن منطقه بود، رفته و در آنجا بماند. عهد عتیق در پایان این روایت می گوید که این آخرین ملاقات یعقوب با پدرش اسحاق و مادرش ربهکا (رفقه) بود.
سرانجام یعقوب به نزد دایی خود لابان رفت و به مدت ۲۰ سال نزد او ماند و برایش کار کرد. لابان ۲ دختر داشت به نامهای “لیا” و “راحیل”. او پذیرفت که در ازای ۷ سال کار، دختر کوچکترش راحیل را به همسری یعقوب درآورد. اما در پایان ۷ سال، لابان با خدعه دختر بزرگش لیا را به همسری یعقوب درآورد. یعقوب ۷ سال دیگر برای لابان کار کرد تا عاقبت با راحیل هم ازدواج نمود. علاوه بر این دو، با “زلفا” کنیز لیا و “بلها” کنیز راحیل هم ازدواج کرد. بدین ترتیب یعقوب (ع) در حرّان ۴ زن گرفت و صاحب ۱۲ پسر [که در قرآن به اسباط مشهورند] و یک دختر به نام “دینه” شد.
آنچه که از متن تاریخ برمیآید این است که در همین دورهی ۲۰ ساله بود که ۱۱ نفر از پدرانِ اَسباطِ اسرائیل متولد شدند.[ از آنجا که “اسرائیل” لقب یعقوب (ع) در تورات است، پسرانش به بنی اسرائیل مشهور شدند.]
تَنَخ یا تناخ که مجموعه ی کتابهای مقدّس یهودیان است در خصوص وجه تسمیه ی اسرائیل می گوید: اسرائیل نوه ابراهیم بود که شبی با خدا و یا فرشته ای الهی کشتی گرفت و پیروز شد!!
[ تَنَخ یا تناخ مجموعه کتابهای مقدّس یهودیان است، که نزد مسیحیان “کتاب مقدّس عبری” خوانده میشود و با برخی تغییرات و اضافات با عنوانِ “عهد عتیق” در کتاب مقدّس مسیحیان جای گرفته است. تَنَخ مشتمل بر سه بخش است:
تورات یا تورا: کتابِ فرمان یا شریعت،
نوییم کتاب انبیاء، کتوویم نوشته ها و مکتوبات
همانگونه که گفته شد، در “تَنَخ” در مورد وجه تسمیه “اسرائیل” آمده است : شبی یعقوب با خدا و در جایی دیگر با فرشته ای از جانب خدا کشتی گرفت و پیروز شد. لذا ملقب به “اسرائیل” یعنی برنده و پیروز گردید. اما حقیقت آن است که معنای دقیق این اسم مشخص نیست. بخش اول از ریشه śarah به معنای «حکومتکردن» یا «غالبشدن» و بخش دوم “ایل” است که میتوان نتیجه گرفت که باید به معنای «ایل حکومت میکند» باشد. مطابق روایت سنتی تورات، اسرائیل به معنی غلبه کننده بر خدا یا کشتی گرفته با خدا آمده است. به زعم تورات بعد از این مبارزه بود که نام یعقوب به اسرائیل تغییر یافت. از این رو به فرزندان و نوادگان او «بنی اسرائیل» گفته میشود.
امّا در منابع اسلامی گفته شده اسرائیل از ترکیب «اسرا» (به معنای عبد) «ایل» (به معنای خدا) ساخته شده و در مجموع به معنای «بنده ی خدا» ست. مرحوم طبرسی نیز در مجمع البیان معتقد است که «اسرائیل یعنی بنده خالص خدا.»
و اما در مورد فرزندان یعقوب (ع) می توان گفت که ابتدا لیا چهار پسر یعنی شمعون، یهودا، لاوی و رئوبین را بدنیا آورد. در اوایل ازدواج، راحیل نازا بود و نتوانست فرزندی بدنیا آورد. در نتیجه، مانند ساره همسر ابراهیم(ع) کنیز خود بلها را به شوهرش داد تا با او ازدواج کند. بلها نیز دو پسر به دنیا آورد: دان و نِفتالی. لیا نیز مانند خواهرش، کنیز خود زلفا را به همسری یعقوب درآورد که در نتیجه اّشیر و جاد متولد شدند. لیا در ادامه سه بار دیگر وضع حمل کرد و دو پسر به نامهای یساکار و زبولون و یک دختر به نام دینه از او زاده شدند. سرانجام بعد از سالها نازایی، راحیل باردار و صاحب پسری شد که او را یوسف نامیدند.
سرانجام هنگامی که خبر مرگ اسحاق نبی به یعقوب رسید، بین النهرین را رها کرده و راهی کنعان شد. در مسیر کنعان بود که آخرین پسر یعقوب یعنی بنیامین متولد شد اما متأسفانه راحیل همسر محبوب یعقوب، جان خود را بر سر این زایمان گذاشت و از دنیا رفت.
پسران یعقوب که هر روز بزرگتر و قویتر می شدند، متوجه شدند که قلب پدر بیشتر در گروِ محبتِ يوسف و بنیامین است. همین موضوع تخم کینه و حسادت را در درونشان پاشید تا اینکه یک روز از پدر اجازه گرفتند تا وقتی که برای چرای گوسفندان به صحرا میروند یوسف را نیز با خود ببرند تا بازی کند. یعقوب در ابتدا به این کار رضایت نمیداد، اما چون پافشاری فرزندانش را دید به شرط آنکه از او به خوبی مراقبت کنند، تسلیم شد.
برادران با نقشهی قبلیِ یهودا و شمعون و علیرغم مخالفت لاوی يوسف را به صحرا برده و پس از ضرب و شتم شدید او را اوّل به چاهی انداخته و سپس به کاروانی که به مصر میرفت به چند سکه پول بیارزش فروختند تا او را به سرزمینی دور ببرد. آنان در کمال بیشرمی به پدر مضطرب و منتظر خود گفتند که گرگ، يوسف را دریده است!
اما گویا خداوند برای یوسف سرنوشت دیگری رقم زده و برای او مأموریتی بزرگ تدارک دیده بود. یوسف به همراه کاروان به مصر آورده و در بازار برده فروشان به عزیز مصر برای پیشکش به همسر زیبایش زلیخا فروخته شد. یوسف در کاخ عزیز مصر بزرگ شد و بخاطر صداقت و دانایی خود پس از تحمل زندان و رنج بسیار سرانجام عزیز مصر شد. سالها بعد مصر و سرزمینهای اطراف و از آن جمله سرزمین کنعان (محل زندگی یعقوب و خاندانش) دچار خشکسالی شد. اما به اراده ی خداوند و تدبیر یوسف این بحران مهار شد. حتی کمک های یوسف به اهالی کنعان و از آن جمله به خاندانش که او را نمی شناختند، باعث نجات ایشان از گرسنگی و درماندگی گردید. سرانجام بر اساس سناریوی الهی و پس از چهل سال دوریِ از پدر، برادران يوسف را شناخته و به دعوت وی یعقوب و بنی اسرائیل به سمت مصر حرکت کردند. آنان در دلتای خوش آب و هوای نیل ساکن شده و روز به روز بر تعدادشان افزوده شد. یعقوب نبی (ص) چهارده سال بعد وفات یافت و بنا بر وصیتش پیکر او را کنعان آورده و در کنار پدرش اسحاق به خاک سپردند. بنی اسرائیل تا زمانی که یوسف(ع) زنده بود، زندگی خوبی داشتند اما طبق پیش بينی یوسف، پس از مرگ وی در چنگال فراعنه و قبطیان گرفتار شدند.
بر مبنای تورات و عهد عتیق در میان بنی اسرائیل، از لاوی سوّمین پسر یعقوب فرزندی به نام “قهث” متولد شد و از او نیز پسری به نام “عمران” که پدر حضرت موسی(ع) است. اما منابع اسلامی موسی (ع) را فرزند عمران بن یصهر بن قهث بن لاوی بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم می دانند. (البته حضرت عیسی(ع) هم از طریق مادرش مریم (س) از نسل بنیامین کوچکترین پسر یعقوب است)
سالها گذشت تا اینکه رامسس دوّم فرعون مصر در خواب دید که در بنی اسرائیل پسری به دنیا خواهد آمد که با او به مخالفت کرده و پایه های سلطنتش را فرو خواهد ریخت. لذا دستور داد که تمام نوزادان پسری را که در قبیله بنی اسرائیل به دنیا می آیند از بین ببرند.
با این همه ارادهی خداوند بر آن تعلق گرفته بود تا موسی(ع) دور از چشم مأموران فرعون متولد شود. یوکابد همسر عمران و مادر موسی که نگران و دلواپس سلامت فرزندش بود، به فرمان خداوند، موسی را در صندوقچهای گذاشته و در رود نیل رها کرد.
خواهر موسی در تعقیب صندوقچه بود که متوجه شد جریان آب صندوقچه را به سوی کاخ فرعون برده و در آنجا به دستور آسیه همسر فرعون که از داشتن فرزند محروم بود، صندوق را از آب گرفتند. وقتی متوجه کودک درون صندوقچه شد مهر او را به دل گرفت و او را به فرزندی برداشت و او را موسی یعنی پسری که از آب گرفته شده نامید.
آسیه دستور داد تا زنی بیابند که به این نوزاد شیر دهد. خواهر موسی(ع) که در کاخ فرعون کار می کرد و ناظر بر صحنه بود گفت زنی را می شناسد که می تواند به این نوزاد شیر بدهد. با راهنمایی او مادر را به عنوان دایه به کاخ فرعون آوردند. به این ترتیب و به خواست خداوند، موسی دوباره به آغوش مادر بازگشت.
موسی (ع) آرام آرام در کاخ فرعون رشد کرد و بزرگ شد تا اینکه سرانجام متوجه شد که از سِبطیان یعنی نوادگان بنی اسرائیل است نه از قبطیان و فرعونیان. روزی شاهد تعدّی یکی از ثروتمندان مصری به یکی از هم نژادانِ بنی اسرائیلی خود بود، لذا در حمایت از او، آن ثروتمند مصری را از پای درآورده و به سرزمین مدیَن گریخت.
مدیَن سرزمینی خرّم و آبادی بود در شمال غربی شبه جزیره عربستان و در کنار ساحل دریای قلزم (دریای سرخ). مدیَن سرزمین قوم حضرت شعیب بود که قرآن او را از پیامبران الهی و کتاب مقدّس و عهد عتیق وی را یکی از فرزندزادگان ابراهیم خلیل یعنی از تبار فرزندش اسماعیل و از نسل مِدْیان و همسرش قِطُوْراه می دانند. از این رو نام سرزمینی که نوادگان و اَعقاب وی یعنی “مِدْیانیان” در آن ساکن شدند را “مدیَن” گذارده اند. پس مدیَن جایی است که موسی پس از کشتن یک مصری به آنجا گریخت و با شعیب نبی آشنا شده و در ازای ده سال شبانی برای او، با دخترش صفورا ازدواج کرد.
شعیب پس از گذشت ۸ سال، مابقی خدمت را به موسی بخشید و به او اجازه داد به همراه همسرش که باردار بود به مصر برگردد. در مسیر بازگشت و در سرزمین سینا درد زایمان بر صفورا مستولی شد. موسی درمانده از همه جا ناگهان روشنایی بر بلندای کوه طور می بیند. لذا شتابان خود را به آنجا رساند. در همین جا و در همین لحظه بود که فرمان الهی درمی رسد که به عنوان پیامبر خدا به سوی فرعون برود زیرا او طغیان کرده است.
بدین ترتیب حضرت موسی (ع) در قامتِ پیامبری الهی به مصر بازمی گردد و به همراه برادرش هارون، مأمور هدایت مردم مصر، فرعون و فرعونیان می شود. مواجهه ی وی با فرعون وقت مصر یعنی منفتاح پسر رامسس دوّم در قرآن کریم به زیبایی بیان شده است. اما فرعون دعوت وی و برادرش هارون را نپذیرفت تا اینکه کار به مجادله و سپس مبارزه میان آنها انجامید. در یکی از صحنه های این برخورد، فرعون، ساحران بزرگ مصر را به مقابله با موسی(ع) فراخواند امّا عصای موسی که معجزه اش بود به اژدهایی مبدّل شد و مارهای ساحران را بلعید. این اتفاق زمینه را برای ایمان ساحران به آئین موسی و البته اعدام شان به فرمان فرعون فراهم ساخت.
سرانجام موسی از سوی خداوند فرمان یافت تا بنی اسرائیل را سازماندهی کرده و در زمان مقتضی از مصر خارج کند. این کار از چشم منفتاح فرعون مصر دور ماند اما به محض اطلاع با سپاهیانش به تعقیب آنان پرداختند و وقتی بنی اسرائیل به نیل و یا شاید هم به دریای قلزم رسیدند به اذن خداوند، دریا برای عبور بنی اسرائیل، شکافته شد و آنان به سلامت از آن گذشتند اما زمانی که فرعون و لشکرش در حال عبور بودند به حالت اولیه برگشت و آنها را در خود غرق نمود.
موسی (ع) و بنی اسرائیل در آن سوی دریا به صحرای سینا و دامنه ی کوه طور رسیدند و به امر خدا در آنجا توقف کردند. موسی(ع) برای دریافت فرامین پروردگار، بالای کوه طور رفت و ۴۰ شبانه روز به عبادت خدا و چله نشینی مشغول شد. سرانجام پس از دریافت فرامین ده گانه الهی به نزد بنی اسرائیل بازگشت. اما متوجه شد که آنها تحت تاثیر القائات فردی به نام سامری که گوسالهای از جنس طلا ساخته و در آن می دمید، اغفال شده و دین خدا را واگذاشته و به پرستش گوساله روی آورده اند. تا آنجا که هدایای زیادی را به پایش می ریزند. موسی در کمال حیرت، هنگامی که خواست با آنها صحبت کند و لطف الهی را در رهایی شان از چنگال فرعون به یادشان آورد به سویش سنگ پرتاب کردند. لذا از هدایت آنها ناامید شد و به آنها گفت به کنعان بازگردند و یکی از یارانش به نام یوشع بن نون را همراهشان فرستاد و خود به همراه برادرش هارون در دامنه کوه طورباقی ماند و در همانجا از دنیا رفت و دفن شد.
بنی اسرائیل در مسیر بازگشت به کنعان، راهشان را گم کرده و ۴۰ سال در صحرا سرگردان بودند. تا اینکه در نهایت با هدایت یوشع بن نون به سرحداتی از سرزمین کنعان (فلسطین کنونی) وارد شدند.
در این زمان سرزمین کنعان، تحت مدیریت خود فلسطینیان بود و “گُلیاث” و در جایی “جِلیات” که نامی عبرانی ست و در قرآن “جالوت” نامیده می شود بر آنان فرمان می راند. ماجرای رویارویی بنی اسرائیل با او برای تسلط بر فلسطین در روایت قرآن و عهد عتیق به هم نزدیک است.
بر اساس روایت عهد عتیق، هنگامی که فلسطینیان و بنی اسرائیل در اطراف دره ایلاه، رو در روی یکدیگر صف آرایی کردند، جِلیات (جالوت) پیش آمد و شروع به رجزخوانی و مبارزطلبی کرد. این کار موجب هراس اسرائیلیان شد، تا اینکه شاوؤل (طالوت)، فرمانده سپاه بنی اسرائیل، وعده کرده بود که به قاتل او مال فراوان داده و دخترش را به همسری وی در خواهد آوَرد. در این میان داوود جوان بنی اسرائیلی پس از متقاعد کردن شاوؤل، آماده جنگیدن با او شد و سرانجام او را از پای در آورده و سر از تنش جدا کرد. این پیروزی موجب شکست فلسطینیان و هزیمت و انقیاد آنان شد. داوود نیز به پاداش این پیروزی با دختر شاوؤل (طالوت) بنیانگذار و اوّلین پادشاهِ پادشاهی متحد بنی اسرائیل ازدواج کرد.
رویارویی داوود با جالوت همواره در شعر و هنر مغرب زمین به ویژه در مجسمه سازی و نقاشی مورد توجه اهالی شعر و هنر بوده است.
بعد از مرگ شاوؤل ابتدا پسرش ایشبوشت به مدت دو سال و سپس دامادش داوود جانشین او شدند. بیشتر نوشتهها در مورد شاوؤل در عهد عتیق در کتاب سموئیل است. در قرآن نیز داستان او با نام طالوت ذکر شدهاست.
بر اساس “کتاب داوران” یا کتاب قاضیان به عنوان یکی از بخشهای تنخ یا عهد عتیق که ده قرن پیش از میلاد توسط حضرت داوود و به زبان عبری نوشته شده است، قوم اسرائیل در ابتدا دارای پادشاه مشخصی نبود و شورایی از قاضیان آنان را مدیریت میکرد. مردم به تدریج درخواست پادشاهی کردند که بتواند اختلاف داخلی بین قبایل اسرائیل را کم کرده و آنها را با هم متحد سازند. در این زمان شاوؤل (طالوت) از تیره ی بنیامین را به عنوان اوّلین پادشاه خود برگزیدند. پس از او به مدت دو سال پسرش ایشبوشت و سپس دامادش داوود به مدت ۳۷ سال جانشین او بود. داوود موفق شد پادشاهیِ متحد و قدرتمندی از بنی اسرائیل ایجاد کرده و اورشلیم را به پایتختی انتخاب کند در حالیکه پیش از آن، حِبرون پایتخت بنی اسرائیل بود. پس از داوود پسرش سلیمان جایگزین او شد. در زمان او بنی اسرائیل بسیار قدرتمند و ثروتمند شده و معبد هیکل سلیمان در اورشلیم ساخته شد که در نزد یهودیان همان احترام و جایگاهی را دارد که کعبه برای مسلمانان. بعد از مرگ سلیمان در سال ۹۲۶ قبل از میلاد، پادشاهی اسرائیل به دو بخش پادشاهی شمالی اسرائیل و پادشاهی یهودا تقسیم شد.
با مرگ سلیمان (ع) حکومت پادشاهی مطلقه پادشاهان بنی اسرائیل بر فلسطین و نواحی اطراف به پایان رسید در حالیکه تمام دوران این پادشاهی از زمان پایه گذاری توسط شاوؤل تا مرگ حضرت سلیمان بیشتر از یک قرن نگذشت. و این رقم در مقایسه با تاریخ ۵ هزار ساله قوم بنی اسرائیل مدّت بسیار کوتاهی ست.
بر اساس روایت کتاب مقدّس، پس از مرگ سلیمان (ع) قلمرو پادشاهی متحد بنی اسرائیل به دو پادشاهی تقسیم شد: پادشاهی اسراییلیه شامل شهرهای شکیم و سامریه در شمال، و یهودیه شامل اورشلیم و معبد سلیمان در جنوب.
امروزه و در نزد مورخان و باستان شناسان معاصر، موجودیتِ دو پادشاهی جداگانه ی اسرائیله و یهودیه از حدود سالهای ۹۰۰ و ۸۵۰ پیش از میلاد به بعد مورد تأیید است.
پادشاهی اسرائیله بعدها و در حدود سال ۷۲۰ پیش از میلاد توسط امپراطوری آشور نابود شد. اما پادشاهی یهودیه برای چند دهه پس از آن ابتدا به عنوان دولت تابعه ی آشور و سپس تابع امپراطوری بابل به حیات خود ادامه داد. با این حال، شورشهای یهودیان علیه بابلیان منجر به نابودی دولت یهودیه در سال ۵۸۶ پیش از میلاد و اسارت ۱۲۰ هزار یهودی، توسط نبوکدنصر دوّم (بخت النصر) پادشاه بابل شد. بر اساس روایت کتاب مقدس، ارتش نبوکدنصر دوم بین سالهای ۵۸۹ تا ۵۸۶ پیش از میلاد اورشلیم را محاصره کرد که منجر به نابودی معبد سلیمان و تبعید یهودیانِ بیشماری به بابل شد. این رویداد همچنین در سالنامههای بابلی نیز ثبت و ضبط شده و در درستی آن تردیدی وجود ندارد. نکته قابل تأمل در این خصوص این است که در دوران تبعید یهودیان، شاهد تکامل یهوه پرستیِ بنی اسرائیل به سمت یکتاپرستی هستیم که در نهایت منجر به شکل گیری “آئین یهود” و به تبع آن دیگر ادیان ابراهیمی شد.
این دوره نیز با سقوط بابل به دست کوروش بزرگ شاهنشاه مقتدر و خداباور هخامنشی در حدود سال ۵۳۸ پیش از میلاد به پایان رسید. پس از آن، کوروش بزرگ، فرمان معروفش را صادر کرد که در آن به یهودیان تبعیدی نیز اجازه بازگشت به وطن خویش یعنی سرزمین یهودیه داده شد.
فرمان کوروش بزرگ سرآغاز واقعه ای به نام “بازگشت به صهیون” بود. در این دوره هویت یهودی در استان هخامنشی و یهودی نشینِ “مدیناتا” شکل گرفت، تورات تدوین شده و معبد سلیمان بازسازی گردید که در تاریخ این قوم به دوره ی “یهودیت معبد دوّم” معروف است.
ضمن آنکه باید دانست صَهیون واژهای عبری به معنای پر آفتاب و نام کوهی ست در جنوب غربی اورشلیم که در کتب دینی برای قوم یهود قداست و احترامی هم وزن ارزش و احترام جبل عرفات در نزد مسلمانان را داراست.
این واژه نزد یهودیان مترادف با شهر اورشلیم به کار میرود، ولی در متون دینی یهود، “صهیون” نماد آرمان و آرزوی ملّت یهود برای بازگشت به سرزمین موعود و تجدید دولت یهودیه اشاره دارد. در متون کهن این کوه، زادگاه و آرامگاه داوود و جایگاه سلیمان بوده است.
سرزمین فلسطین تا پایان حکومت ۲۲۰ ساله ی هخامنشیان، استان یهودی نشینِ تحت حاکمیت ایران بود اما به دنبال شکست داریوش سوّم و توفّق اسکندر مقدونی و جانشینانش بخشی از قلمرو سلوکیان و سپس امپراطوری روم شرقی شد. در اثنای همین دوران حضرت مسیح (ع) معروف به عیسای ناصری پیامبر بزرگ الهی در شهر ناصره از شهرهای یهودیه از مادری به نام مریم (س) متولد شد. (ضمن آنکه لازم است بدانیم حضرت عیسی(ع) هم از طریق مادرش مریم (س) از نسل بنیامین کوچکترین پسر یعقوب است.)
و این آغاز رسالت او و پیداییِ آئین مسیحیت بود که طی چند قرن بخش وسیعی از اروپای آن روز را تحت تأثیر تعالیم خود قرار داد و از قرن چهارم پس از میلاد نیز با پذیرش این آئین توسط کنستانتین بزرگ (قسطنطین) امپراطور پرآوازه و قدرتمند روم شرقی یا همان بیزانس (امپراطوری بزرگ روم پیش از این به دو بخش شرقی و غربی تقسیم شده بود که بخش شرقی آن بیزانس نامیده می شد) با پذیرش این آئین و انتخاب شهر اسکندریه به عنوان پایتخت روم شرقی و تغییر نام آن به قسطنطنیه، (استانبول امروزی) آئین مسیحیت در سرتاسر امپراطوری بیزانس رسمیت یافته و با حمایتهای همه جانبه و آشکار امپراطور کنستانتین و مادرش ملکه هلنا از آئین پیامبر ناصری، سرزمین فلسطین و تمام قلمرو یهودیه به یکی از مراکز اصلی تبلیغ، ترویج و اقتدار مسیحیان مبدّل شد. به ویژه وقتی که خانم هلنا در سال ۳۲۶ میلادی از فلسطین دیدار کرد و “کلیسای قیامت” را در قدس و “کلیسای المهد” را در بیت اللحم بنا نهاد. [پذیرش مسیحیت توسط امپراطور کنستانین و رسمیت یافتن این آئین در سرزمین روم در قرن پنجم میلادی و متعاقب آن قدرت یافتن نهاد روحانیت مسیحی و کلیسای کاتولیک، سرآغاز دورانی بود موسوم به قرون وسطا (دوران اسکولاستیک) که بمدت ۱۰ قرن سراسر اروپا را فراگرفت. این دوران با فتح قسطنطنیه در سال ۱۴۵۳ میلادی و محو بیزانس از صفحات تاریخ توسط سلطان محمد فاتح امپراطور عثمانی پایان یافت.]
همهی اینها مقارن بود با دوران سلطنت پادشاهان ساسانی در ایران. از این رو و بدنبال جنگهای طولانی مدّت میان ساسانیان و امپراطوری بیزانس، حاکمیت سرزمین فلسطین بارها و بارها میان ایرانیان و رومیان دست به دست شد.
در جنگهای عصر خسرو دوّم ساسانی (پرویز) با رومیان که به پیروزی ایرانیان انجامید، اورشلیم نیز فتح شد امّا پس از مرگ خسرو پرویز بیست و چهارمین پادشاه ساسانی این سرزمین دوباره به دست مسیحیان بیزانس افتاد و این رخداد همزمان بود با دوره ی حیات و رسالت پیامبر اسلام حضرت محمد (ص).
برای پیامبر اسلام، نام فلسطین همواره تداعی کنندهی بخشی از خاطراتش بود. چرا که فلسطین در مسیر تجاری مکه به شام قرار داشت و ایشان در دوران و نوجوانی به همراه کاروان تجاری عمویش ابوطالب و نیز در ایام جوانیِ پيش از بعثـت، بـا کاروانی که سـرمايهاش از آنِ حضرت خديجه (س) بود، به دفعات در این مسیر طی طریق کرده بود.
۱۲۵ سال پیش از هجرت نیز در یکی از همین سفرهای تجاری بود که هاشم بن عبد مناف جدّ سوّم پیامبر اسلام در شهر غزه در فلسطین وفات یافته و در مسجدی با عنوان “مسجد السید هاشم” در منطقه ی الدّرج شهر غزه دفن شده بود. همچنین عبدالله بن عبدالمطلب، پدر حضرت محمّد (ص) نیز در یکی از سفرهای تجاریِ شام در یثرب فوت نمود و در همان شهر مدفون شد.
۲۱ سال بعد از بعثت پیامبر اسلام، مسلمانان در طی دو جنگِ موته و تبوک که در سالهای هشتم و نهم هجری در برابر رومیان داشتند، راه برای فتح فلسطین هموار شد. بطوریکه در سال ۱۶ هجری، تنها پنج سال پس از رحلت حضرت محمد (ص)، در زمان خلافت عمر دوّمین خلیفه ی راشدین، سپاهیان اسلام توانستند در جنگ یرموک، به فرماندهی ابوعبیده جرّاح و خالد بن ولید فلسطین را فتح نمایند. یرموک نبردی است که در سال ۱۶ هجری قمری بین مسلمانان و امپراطوری روم شرقی (بیزانس) رخ داد و سپاهیان اسلام طی نبردی شش روزه در نزدیکی رودخانه یرموک در حوالی مرز امروزی سوریه و اردن قاطعانه بر رومیان غلبه کردند. این توفق نظامی برای همیشه به سلطه ی رومیان بر سرزمین شام پایان داد و سرآغازی شد برای پیروزیهای بعدی مسلمانان و گسترش قلمرو اسلام در متصرفات روم شرقی. دو سال پس از پیروزی در این نبرد مسلمین توانستند تا اورشلیم پیشروی کنند و قبله اوّل مسلمانان را هم به تصرف خود درآورده و عمر بن خطاب خلیفه ی جهانگشای عرب، فاتحانه اما ساده و بی تکلف وارد بیت المقدس شود.
تسخیر اورشلیم تحکیم حکومت عربی بر فلسطین را تأیید و تسریع کرد؛ حکومتی که تا زمان جنگهای صلیبی در اواخر قرن یازدهم تهدید نمیشد.
پس از تسخیر اورشلیم توسط مسلمانان در سال ۱۶ هجری، عمربن خطاب به یهودیان اجازه داد تا آداب و رسوم مذهبی خود را آزادانه در اورشلیم انجام دهند؛ پس از اینکه حدود ۵۰۰ سال از اخراجشان از این شهر توسط رومیان گذشته بود. بعدها به احترام و یابود حضور عمر در اورشلیم، مسجدی در آن شهر احداث گردید که به “مسجد عمر” شهرت یافت.
از این زمان به بعد بود که سرزمین فلسطین و شهر اورشلیم (بیت المقدس)، برای هر سه دین بزرگ الهی یعنی یهود، مسیحیت و اسلام ارزش و اهمیت یکسانی یافت. به خصوص آنکه پیش از این نیز تا رجب سال پانزدهم بعثت (سال دوّم هجری قمری) مسجد الاقصی واقع در این شهر قبله ی نخستین مسلمانان بود.
جایگاه والا و مهّم بیت المقدس در نزد مسلمانان دلایل متعددی دیگری نیز داشت. این شهر، علاوه بر آنکه قبله ی اوّلشان بود، به استناد آیه اوّل سوره اسراء، پیامبر اسلام(ص) در شب معراج به قدرت الهی از مسجدالحرام در عربستان به مسجد الاقصی در فلسطین سیر داده شد و در آنجا از روی سنگی به نام “قبة الصخره” که بعدها مسلمانان در اطراف آن مسجدی ساختند به آسمان عروج فرمود.
همزمان با آغاز خلافت عثمان بن عفان سوّمین خلیفه ی راشدین در سال ۲۳ هجری؛ معاویه بن ابوسفیان که در جنگهای خلیفه دوّم علیه امپراتوری بیزانس در آسیای صغیر موفق شده بود دروازه ی دمشق را بگشاید و به مقام فرمانداری شام برسد، در مقام خود ابقا شد. مقامی که تا رجب سال ۶۰ هجری یعنی سال درگذشتش ادامه یافت. معاویه با سود جستن از روش های خاص خود در سیاست، تا پایان زندگی حاکم بلامنازع امارت شام ( سوریه، اردن، فلسطین و مصر) و پایه گذار خلافتِ موروثیِ امویان بود. خلافتی که بیش از ۹۰ سال دوام پیدا کرد و جانشینانش به مرور زمان توانستند هژمونی سیاسی، نظامی، اقتصادی و فرهنگی بنی امیه را – بر مبنای قرائتی که از اسلام داشتند-، علاوه بر شامات به سرزمین های مغرب عربی و اندلس (بخشی از شبه جزیره ایبری) گسترش داده و در قلمروی به وسعت ۱۱ میلیون کیلومتر مربع، با تجمیع نهادهای کشوری و لشکری عملاً یک امپراطوری قدرتمند و ثروتمند ایجاد کنند.
در سال ۶۹ هجری به دستور عبدالملک بن مروان، پنجمین خلیفه اموی، مساحت مسجدالاقصی در اندازه ی فعلی آن توسعه یافت و مسجد بزرگ “قبةالصخره” ساخته شد. فرزند و جانشین وی ولید بن عبدالملک، مسجدالاقصی را دوباره بازسازی نمود و از آن زمان منطقه پیرامون مسجد، “حرم شریف” نام گرفت.
با سرنگونی امویان و روی کار آمدن خلافت بنی عباس چیزی از ارزش و اهمیت سرزمین قدس کاسته نشد تا جائیکه حتی عباسیان به قدس اهمیت بیشتری میدادند.
در اواخر سده ی سوّم هجری، حاکمیت بر سرزمین فلسطین و دیگر سرزمینهای محیط بر آن توسط دو حکومت شیعی از حوزهی اختیار خلافت بغداد خارج شد. خلافت فاطمیان در مصر و شمال آفریقا و حکومت حَمدانیان در شام (حلب).
فاطمیان مصر توانستند، علاوه بر مصر و دیگر سرزمینهای شمالی آفریقا، بخش هایی از شام، شمال فلسطین و قدس را نیز به قلمرو خود بیفزایند.
خلافت فاطمی در دوران عظمت خود یعنی در روزگار المستنصر باللّه هشتمین خلیفه فاطمی، به اوج قدرت و مکنت رسید و توانست یک حکومت مرفّهِ همراه با شادابی، عقلانیت، تعالی اقتصادی و فرهنگیِ قابل ملاحظهای را در فلسطین و دیگر سرزمینهای تحت امر خود پدید آورد.
حکومت ۲۶۰ ساله ی فاطمیان در مصر با وجود امتیازاتی که داشت، متأسفانه رقابتهای سیاسی و تنش هایی را میان آنان و خلافت عباسیان در بغداد به وجود آورد که سبب ساز تفرقه در سرزمینهای اسلامی گردید. و همین ، فرصتِ برافروختن آتش “جنگهای صلیبی” را به پاپ و کلیسای مسیحی داد تا با تحریک احساسات مسیحیانِ نقاط مختلف اروپا، آن هم به بهانه ی بازپسگیری اورشلیم و دیگر سرزمینهای مقدّس از مسلمانان، به جنگهای ۲۰۰ ساله ای دست یازند که در حقیقت پاسخی بود به درخواست امپراطوری رو به زوالِ بیزانس برای جلوگیری از پیشروی ترکان سلجوقی در آناتولیکا (آناتولی) که بخشهای میانی و غربی ترکیه ی امروزی ست.
جنگهای صلیبی، سلسله جنگهایی بودند که از سال ۱۰۹۵ میلادی (اواخر قرن پنجم هجری) با هجوم اروپائیان مسیحی علیه مسلمانان آغاز شده و به مدّت دو قرن ادامه یافت. اگر چه این سلسله نبردها علل گوناگونی داشت امّا مورخان یکی از دلایل اصلی آن را “مسئله ی فلسطین و شهر اورشلیم” می دانند. هر چند که در اثنای این دو قرن آتش و خون، گهگاهی ترکِ مخاصمه هم می شد، اما شرایط غالب، شرایط آماده باش جنگی بود. اغلب مورخان علل گوناگون مذهبی، اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و … را زمینهساز وقوع این جنگها دانسته اند. دلایلی مانند آزادسازی کلیسای قیامت که الحاکم باللّه، خلیفه فاطمی، آن را ویران کرده بود، رهایی دیگر اماکن مقدّس مسیحیان، نظیر اورشلیم از تصرف مسلمانان؛ عفو گناهان به عنوان ثواب شرکت در جنگهای صلیبی، میلِ رسیدن به بهشت مشرق زمین، تحریکات پاپ اوربانوس دوّم در مجمع کلرمون و اعلان جهاد مذهبی علیه مسلمانان و … اما به زعم بنده، علت اصلی این جنگها، جلوگیری از تهاجم توأم با قدرت و برتریِ ترکان سلجوقی به قلمرو امپراطوری فرتوت و در حال احتضار بیزانس بود.
هر چند که صلیبیان در ابتدا موفقیتهایی داشتند، اما سرانجام از نگهداشتِ سرزمینهای مقدّس بازماندند. اما با این همه، جنگهای صلیبی تأثیرات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی مهمی بر اروپا گذاشت.
در طی جنگهای صلیبی سرزمین فلسطین به عنوان نقطه ی اصلی مناقشه، به دفعات میان مسلمانان و مسیحیان دست به دست شد. در این اثنا گاهی مسیحیان بطور کامل و طولانی مدّت بر فلسطین و بیت المقدّس مسلط می شدند. تا اینکه مسلمانان به رهبری صلاح الدّین ابوالمظفر یوسف ایوبی ملقب به “صلاح الدّین ایوبی” سردار مشهور و قدرتمند مسلمانان و اوّلین سلطان مصر و سوریه و بنیانگذار دولت ایوبیان در سال ۵۸۳ قمری در نبرد حَطّین توانستند به پیروزی رسیده و بخش عظیمی از نیروهای صلیبی را به قتل برسانند و “گی لوزینیان” پادشاه دولتِ صلیبی اورشلیم را اسیر کنند.
چند سال بعد، در اواخر قرن ششم هجری، در سوّمین جنگ صلیبی که هدف آن بازپس گیری سرزمینهای از دست رفته بود، با پیروزیهایی برای مسیحیان همراه شد و حتی مناطق ساحلی و شهرهای عکّا و یافا از اختیار ایوبیان خارج شد اما صلیبیون در بازپسگیری اورشلیم ناموفق بودند.
جنگ سوم صلیبی نهایتاً به انعقاد عهدنامه صلح «رمله» منجر شد. بر اساس این عهدنامه بیت المقدّس همچنان تحت الحمایه مسلمانان باقی ماند اما زائران مسیحی اجازه یافتند که بدون هیچ مانعی به زیارت اماکن مقدّس خود بروند. علاوه بر این، صلاحالدین حاکمیت صلیبیان را بر بخشی از مناطق ساحلی لبنان و فلسطین پذیرفت. در فاصله ی کوتاهی پس از این صلح، صلاح الدین ایوبی درگذشت.
در اواخر جنگ پنجم صلیبی بود که سلطان صالح ایوب با وجود آنکه خانواده های مختلفی از ایوبیان بر ضد او با صلیبیان متحد شده بودند، اما توانست در نبردی سنگین آنان را شکست داده و متعاقب آن پادشاهی مسیحی اورشلیم فرو پاشید. وی با این پیروزی شروع به تحکیم قدرت خود در برابر جناحهای مختلف ایوبی نمود.
پس از هفتمین جنگ صلیبی و مرگ آخرین پادشاه سلسله ایوبی، ممالیک حدود سه قرن زمام امور مصر، فلسطین و بیت المقدّس را در اختیار داشتند. آنها با سپاهیان مغول و تاتار که تا حوالی فلسطین پیش آمده بودند، جنگیده و آنها را شکست دادند و نیز بازماندگان صلیبیان را در عکّا نابود کردند.
تا اینکه سرانجام سپاهیان سلطان سلیم اوّل امپراطور قدرتمند عثمانی با تصرف شام و فلسطین در سال ۱۵۱۴ م به سمت مصر روانه شده و در سال ۱۵۱۷ م طی جنگهایی مصر را نیز تصرف کردند و پس از ۳۰۰ سال به حکومت مملوکیان پایان دادند. از آن پس به مدّت ۴۰۰ سال فلسطین به حوزه حاکمیتیِ امپراطوری مسلمان عثمانی اضافه شد.
در اوایل سال ۱۷۹۹ م یعنی ۱۰ پس از وقوع انقلاب کبیر فرانسه، ناپلئون بناپارت امپراطور این کشور به منظور مقابله با امپراطوری عثمانی و اشغال مصر و شام به فلسطین حمله کرد. احمد پاشا، سردار عثمانی در عکا موفق شد سربازان فرانسوی را شکست دهد.
با ناکامی فرانسویان در تسلط بر فلسطین، حاکمیت عثمانی ها بر این سرزمین کماکان تا پایان جنگ جهانی اوّل یعنی تا زمان فروپاشی امپراطوری کهنسال و ناتوان عثمانی ادامه داشت.
امپراطوری عثمانی از بزرگترین و پایدارترین امپراطوریهای تاریخ است که از سال ۱۲۹۹ تا مارس ۱۹۲۴ میلادی توانسته بود در یک بازه ی زمانی ۶۰۰ ساله از یک دولت کوچک به یک امپراطوری قدرتمند و فراقارهای با گسترهای در جنوب شرق اروپا، غرب آسیا و شمال آفریقا تبدیل شده و موفقیتهای بزرگی بدست آورد.
عثمانیان در سال ۱۴۵۳ میلادی، در دوره ی حکومت سلطان محمّد فاتح هفتمین فرمانروای خود موفق شده بودند با فتح قسطنطنیه پایتخت بیزانس، امپراطوری کنهسال روم را پس از ۱۵ قرن سیطره بر گستره ی وسیعی از کره زمین برای همیشه از صفحه ی روزگار محو کنند و آن را ضمیمه خاک خود نمایند.
از اواخر قرن هجدهم میلادی به بعد ضعف دولت عثمانی کاملاً آشکار شد. تا جایی که برتری دریایی آنان در دریای مدیترانه از بین رفت و روسها با شکست دادن عثمانیان حق کشتیرانی در دریای سیاه و عبور از کانالهای بُسفر و داردانل را پیدا کردند و بدین ترتیب شبه جزیره مهم و استراتژیک کریمه از تسلط آنان خارج شد.
شروع جنگ جهانی اوّل و پیوستن دولت عثمانی به صف اتحاد مثلثِ آلمان، ایتالیا و امپراطوریِ اتریش – مجارستان که بازنده های آن جنگ فراگیر بودند، سرانجام تیر خلاصی شد بر پیکر امپراطوری پیر و در حال احتضار عثمانی که “مرد بیمار اروپا” لقب گرفته بود.
در اثنای همین جنگ جهانی بود که دولتهای بریتانیا و فرانسه با رضایت روسیه، در خصوص تقسیم امپراطوری عثمانی به توافق رسیده و در روز نهم ماه مه ۱۹۱۶ موافقتنامه “سایکس – پیکو” یا “موافقتنامه آسیای صغیر” را منعقد کردند. طی این توافقنامه، قیمومیت سوریه، عراق، لبنان و فلسطین به دو کشور فرانسه و بریتانیا سپرده میشد.
قرارداد “سایکس – پیکو” نامش را از نامِ “سِر مارک سایکس” نظامی و سیاستمدار بریتانیایی و “فرانسوا ژرژ پیکو” دیپلمات و حقوقدان فرانسوی گرفته است. مذاکرات اولیه این توافقنامه در حد فاصل بین نوامبر ۱۹۱۵ تا ژانویه ۱۹۱۶ یعنی پیش از شکست امپراطوری عثمانی انجام گرفت و اجرای آن موکول به شکست قطعی عثمانی شد.
بر اساس قرارداد سایکس – پیکو ، قیمومیت مناطقی شامل جنوب اسرائیل امروزی، فلسطین، اردن، جنوب عراق و نیز منطقه کوچکی شامل بندر حیفا و عکا -برای ایجاد دسترسی به دریای مدیترانه- به انگلستان و کنترل سرزمینهای جنوب شرقی ترکیه امروزی و بخشهای شمالی عراق و سوریه و لبنان به فرانسه واگذار شد.
در آوریل ۱۹۲۰ در “کنفرانس سانرمو” در کشور ایتالیا احکام قیمومیت سرزمینهای اشغالی بر اساس تفاهم نامه سایکس – پیکو به امضای نخست وزیران انگلستان و فرانسه رسید و قیمومیت انگلستان بر فلسطین قطعی شد که این قیمومیت تا سال ۱۹۴۸ یعنی زمان اعلام رسمی تأسیس دولت اسرائیل ادامه یافت. و از سال ۱۹۴۸ تاکنون سرزمین ضجر کشیده ی فلسطین، با حمایت کامل قدرتهای مسلط و مسلح جهان در اشغال اسرائیل است.
در ادامه ی گفتگو با حسین افضلیان، از او در باره ی چگونگی پیدایش صهیونیسم پرسیدیم که وی پاسخ داد: صهیونیسم نیز همانند هر جنبش دیگری دارای یک خاستگاه فکری و یک پیشینه ی تاریخی ست که در جای خودش توضیح خواهم داد. اما پیش از آن لازم است در خصوص وجه تسمیه ی این واژه توضیح دهم. نام “صهیونیسم” برگرفته از “صهیون” می باشد. و همانطور که پیش از این هم بیان شد، صهيون نام کوهی ست در جنوب غربی اورشلیم که در زبان عِبری به معنای “پرآفتاب” است. کوه صهيون، زادگاه و آرامگاه حضرت داوود، جايگاه معبد سليمان و محل نگهداری تابوت عهد بوده است. واژه صهیون در نزد يهوديان همیشه مترادف بوده با اورشلیم یعنی شهر مقدّس و برگزیده خداوند. از طرفی در متون دينی يهود، “صهیون” به آرمان و آرزوی ملّت يهود برای بازگشت به سرزمين داوود و سليمان و برپایی دوباره ی دولت يهود اشاره دارد. بر مبنای همین تنبیین دینی ست که “صهيونيسم” در اصطلاح سياسیِ خود، مبدّل به جنبشی شد برای تشويق و ترغیب یهودیان برای مهاجرت به فلسطين.
اوّل بار در سال ۱۸۹۳ میلادی یک خبرنگار یهودی الاصلِ اتریش – مجارستانی به نام “ناتال پیرناوم” واژه صهیونیسم را در نوشته هایش بکار برد.
۳ سال بعد یعنی در ۱۸۹۶، نوبتِ نقش آفرینی تئودور (بنیامین) هرتزل دیگر نویسنده و روزنامهنگار یهودی الاصل اتریشی فرارسید که با نوشتن کتاب “دولت یهود” به عنوان مانیفست صهیونیسم سیاسی و یکی از مهمترین متون تئوریک تشکیل دولت صهیونیستی اسرائیل ؛ و در سال بعدتر یعنی در ۱۸۹۷ با تشکیل “اوّلین کنگره جهانی صهیونیسم” در شهر بازل سوئیس قدم اساسی را برای تشریح و تبیین صهیونیسم سیاسی و ارائه ی طرح استقرار قوم یهود در یک سرزمین واحد بردارد. به گفته خودش : ((من در بازل، دولت یهودی را تأسیس کردم و اگر امروز در جواب این گفته، کسانی لبخند بزنند، شاید تا پنج سال، امّا یقیناً تا ۵۰ سال دیگر، همه متوجه درستی این گفته خواهند شد و آن را به چشم خواهند دید.)) جالب این است که از زمان نوشتن این یادداشت توسط هرتزل تا زمان تأسیس دولت اسرائیل، [طبق پیش بینی وی] بیشتر از ۵۰ سال فاصله نشد!!
حال با این توضیحات لازم است بدانیم که پیداییِ “صهیونیسم سیاسی” یکی از پدیده های بسیار مهم در تاریخ معاصر جهان و منطقه ی خاورمیانه بود که شکل گیری آن از جریانهای مختلف درون دینی یهودیّت و نیز تحولات سیاسی – اجتماعی آن روز اروپا ریشه می گرفت. از این روست که کتاب “دولت یهود” تئودر هرتزل را باید مرام نامه ی اصلی و مقدّس صهیونیسم سیاسی و صهیونیسم مدرن دانست. کتابی که رژیم صهیونیستیِ اسرائیل بر اساس آن شکل گرفته و سرزمین فلسطین را اشغال کرد. در واقع کتاب دولت یهود هرتزل یکی از چندین کتاب تأثیرگذار در سده های اخیر اروپاست که زیربنای فکری بسیاری از تحولات دیگر در تاریخ معاصر جهان شد.
درست است که برگزاری اوّلین کنگرهی جهانی صهیونیسم در شهر بازل سوئیس به سال ۱۸۹۷ میلادی و کنگرههای بعدی، بدنه اصلیِ ساختارِ اجرایی “آژانس جهانی صهیونیسم” بشمار میرود که به هرتزل این فرصت را داد که برای دستیابی به اهداف اصلی خود، یعنی تبدیل صهیونیسم فرهنگی به صهیونیسم سیاسی و تأسيس یک کشور یهودی، بتواند اغلب جنبشها و سازمانهای پراکنده صهیونیستی را در زیر چتر سازمان واحد و جهانی صهیونیسم گردِ هم آورد امّا با این همه این کنگره و کنگرههای بعدی، خاستگاه فکری و پیشینهی تاریخی صهیونیسم محسوب نمیشود. از این رو تنها میتوانم بگویم که؛ تألیف کتاب دولت یهود و متعاقب آن برگزاری اولیّن کنگرهی جهانی صهیونیسم، صرفاً روند تاریخیِ گذار از صهیونیسم فرهنگی به صهیونیسم سیاسی بود نه خاستگاه آن.
بنده معتقدم که نطفه ی اندیشه و مرام صهیونیستی، همزمان با انحراف در آئین آسمانی “یهودِ موسوی” در صحرای سینا بسته شد. موسی (ع) که توانسته بود بنی اسرائیل را از ستم فراعنه نجات داده و از مصر خارج نماید، برای آنکه بتواند از این مردم به استضعاف کشیده شده، یک ملّت الهی و صاحب اراده بسازد لازم بود تا قوانین و فرامینی از خداوند دریافت کند. از این رو بنی اسرائیل را در صحرای سینا متوقف نمود تا خود به کوه طور رفته و عبادت کند و فرامین الهی را دریافت نماید. در غیاب او کودتای سامری و تبلیغ و ترویج گوساله پرستی به وقوع پیوست تا مسیر انحرافی پردامنه و درازمدّت به سمت یهود سامری و قارونی گشوده شود. داستان سامری و گوساله اش از جمله روایات مشترک قرآن و تورات و عهد عتیق است.
ماجرای سامری نشان میدهد که متأسفانه “یهودیّت اصیل”، ناخواسته در بطن خود، نطفهی یهودیّت دیگری را می پروراند.
با تامل در برخی از منابع و نیز واژه شناسی عِبری می توان گفت که سامرى باید معربِ نام عِبری “شِمرون” باشد که یکی از احفادِ چهارمین نسل از فرزندان “یساکار” نهمین پسر یعقوب نبی باشد.
در منابع موجود، سامرى (شِمرون) فردی خودخواه، فرصت طلب و دارای انحراف اعتقادی بود که با بهره گیری از هوش و زیرکیِ توأم با جرأت و مهارت خاص خود و با استفاده از نقاط ضعف بنى اسرائیل توانست زمینه ی یک فتنه و یک انحراف بزرگ در دین آسمانی یهود ایجاد کند و بسترساز گرایش به بتپرستی، آزمندی و طمعکاری، انحراف عقیدتی و انحطاط در مؤلفه های اخلاقی و انسانی در این آئین نوپا گردید که نتایج و عواقب آن برای همیشه بخش اعظمی از میراث فرهنگی، تربیتی و اجتماعی اغلب منسوبین به این آئین شد.
بررسی تاریخ قوم یهود نشان میدهد که عوامل گوناگون دیگری نیز در انحراف آنان نقش داشته است که میتوان مهمترین آنها را به شرح ذیل دسته بندی کرد:
- ناتوانی در حفظ هویت و اِصالت دینی.
با آنکه حضرت یوسف (ع) قبل از مرگش به بنی اسرائیل وصیت نمود که هویت دینی خود را حفظ کنند و حتی آینده ی بدون آن را برایشان ترسیم کرد اما ایشان به سهولت این مطلب را به باد فراموشی سپرده و به استضعاف خوار کننده ای تن دادند و از فرط استیصال و درماندگی به انتظار یک منجی نشستند تا بیاید و آنها را از بدبختی کوبنده ای که بر سرشان آمده بود نجات دهد. در این استضعاف و حقارت، قدرت تفکر از آنها سلب شد به طوری که حضرت موسی بعد از چهل سال تلاش بی وقفه باز هم نتوانست آن را اصلاح کند.
- رفاه طلبی.
بنی اسرائیل پس از چهار صد سال استضعاف و انتظار، با ظهور ناجی خود یعنی موسی به سرعت به دنبال رفاه و آسایش خود رفتند، لذا وقتی موسی آنان را به سمت نبرد برای گشودن ارض قدس حرکت میدهد، علیرغم وعدههای الهی، بیم کرده و به موسی میگویند: “تو و خدایت بروید و بجنگید، ما اینجا منتظر میمانیم”! در همین زمان است که در بنیاسرائیل هسته ی انحرافی شکل میگیرد که اغلب یاران و فرماندهان سپاه موسی در جرگه ی ان بودند.
- قدرت طلبی و زیاده خواهی.
بعد از سرگردانی و عذابی که خدا به مدّت چهل سال بر آنها نازل کرد، در روزگار حکومت داوود و سلیمان، همین جریان انحرافی، که هنوز پابرجا بود و فقط فرصت ابرازِ وجود نیافته بود، قدرت طلب و زیاده خواه شده و شکوه و عظمت سلطنت الهی این دو پیامبر بزرگ به دهان آنها مزه کرد، لذا برنامهای تدارک دیدند تا قدرت، بعد از سلیمان به دست آنان بیفتد.
- هواپرستی، زراندوزی و دنیاخواهی.
همین جریان انحرافی برای حفظ قدرت و تسلط خود ناچار بود که مردم را به سمت دنیاطلبی، زراندوزی و … سوق داده و مشغول سازد و زمینه ی انحراف گسترده تری را فراهم کند. تا جائیکه پیامبرانی که مأمور هدایت شان میشدند را تکذیب کرده و به قتل میرساندند.
متأسفانه راهبران یهودیّت سامری و قارونی در سده های بعد سازمان یافته و به عنوان نهاد روحانیت رسمی آئین یهود بر همه ی مقدّرات این قوم مسلط شدند و تا زمان عیسی مسیح، یک دوره ی طولانی را با تخطئه و کشتن انبیاءِ مُصلح، سپری نمودند و به امیدِ رسیدن به حکومت جهانی، به تلاشهای شیطنتآمیز خود را ادامه دادند تا بالاخره نوبت به آخرین پیامبر از بنیاسرائیل یعنی حضرت عیسی (ع) رسید. تمام سخن عیسی(ع) این بود که دست از خواستهها و ادعاهای پوچ و بی پایهی خود بردارید و به سوی خداوند بازگردید و به احکامش در تورات عمل کنید.
عیسی با شرک بنیاسرائیل نمیجنگید. اَحبار و خاخامهای یهود، بتپرست نبودند، بلکه آنان مادیگرایان منحرفی شده بودند که دین را برای مقاصد خود میخواستند و چون عیسی خلاف خواسته هایشان عمل میکرد، با او به ستیز برخاستند. قشریگری، سطحی نگری و پایبندی به ظواهر دین و دنیا چنان آنان را در خود غرق نموده بود که دل و دیدهشان را کور شده بود. اینان ظاهری دینی داشتند اما در باطن ایمان نیاورده بودند و به دستورات خداوند در تورات عمل نمیکردند. شبکه ی فرهنگی یهودیّت سامری با ادعای دیانت، دین را وارونه کرد و در خدمت اهداف خود داد. مسیح نیز در پی مبارزه با این شبکه ی انحرافی از آئین یهودیّت موسوی بود. او نیک دریافته بود که جریان منحرف یهود سامری بعنوان جد اعلای صهیونیسم فرهنگی به تمامی، فلسفه و سبک زندگی قوم یهود را از مسیری که خداوند و پیامبرش موسی برای آنان خواسته اند منحرف ساخته است. کسانی که به عیسی گرویده بودند، به تحریک یهودیان، توسط حکومتهای وقت به شدت تحت تعقیب و آزار قرار می گرفتند. چرا که سیستم یهود سامری میخواست این حرکت را سرکوب کند چرا که مخالف خواسه های ایشان بود. آنان می دانستند که اگر این حرکت گسترش یابد و در بین مردم منتشر شود، یهودِ انحرافی دیگر نمیتواند به حاکمیت مورد ادعایش دست یابد. چرا که تنها مانع بر سرِ راه یهود سامری یا همان صهیونیسم فرهنگی، در دسترسی به حاکمیت بلامنازع جهانی، انسانهایی هستند که با برتری نژادی مخالف و از گام نهادن در مسیر انحرافات عقیدتی اجتناب می کردند. سرانجام اقدامات یهود سامری یا همان صهیونیسم فرهنگی بر ضد عیسی مسیح (ع) تا آنجا ادامه یافت که او را به پیامبر مصلوب تاریخ مبدّل ساخت.
دهه ها و سده های متمادی گذشت و یهودیّت انحرافی روز به روز زاویه اش با یهود راستین بیشتر و بیشتر شد و به جای موسی و انبیای اصلاحگر پس از او، اینک خاخام های نشسته بر مسند قضاوت در سنهدرین ( سِنِدریون به معنی «با هم نشستن» یا «انجمن» است که محل گردآمدن خاخام های یهودی بود) حرف و حکم شان نافذتر از احکام تورات و وصایای موسی شده بود. قرنها بدین منوال گذشت و روز به روز با رباخواری یهودیان سامری به خصوص راهبران صهیونیسم اعتقادی بر اقتدار و تموّل مالی ایشان نیز افزوده می شد. زمان، زمان عبور از صهیونیسم فرهنگی و اعتقادی به صهیونیسم اقتصادی یا به عبارتی دوران “یهود قارونی” فرارسیده بود. تا آنجا ظهور خاندان یهودی الاصل “روچیلد” اوج تمکن و اقتدار مالی صهیونیسم اقتصادی شد.
- روچیلدها و امپراطوری اقتصادی صهیونیسم
نام خاندان روچیلد در ادبیات اروپای قرن نوزدهم مترادف بود با نماد ثروت و اقتدار مالی. تا آنجا که کارل مارکس بنیانگذار تفکر مارکسیست میگفت که چارلز روچیلد رئیس شاخه ی وین این امپراطوری قادر است که تمامی سلطنت اطریش – مجارستان را بخرد!
یک قرن و نیم پیش، کارل بک، شاعر اطریشی، در هنگامهی انقلاب ۱۸۴۸ اروپا شعری با نام «بنیاد روچیلد» سرود که به سرعت به ترانهای مردمی بدل شد. در این ترانه نفرت مردم پابرهنهی آن زمان اروپا از خاندان یهودی روچیلد چنین بیان میشد:
من دست قدرتمند شما را میبینم
که میتواند مرا
-تا زمانی که خونم توان جاری شدن دارد-
مضروب کند.
ولی به فرمان خداوند و بی هیچ هراس
میخوانم آنچه را که میدانم !!!
نام روچیلدها، که در دائرةالمعارف بریتانیکا اینگونه آمده:
((مشهورترین خانوادهی بانکدار سراسر اروپا که نام آنها به تنهایی برای مدتهای مدید مترادف با ثروت افسانهای بوده است و برای قریب به ۲ قرن بر تاریخ اقتصادی اروپا تأثیری جدی داشتهاند.))
دائرةالمعارف یهود نیز خاندان روچیلد را چنین توصیف میکند:
((خاندان ثروتمند و نوعدوست که مشوّق علم و هنر بوده و در [تحقق] خواست یهود، به ویژه در استقرار یهودیان در «ارض قدس» و تأسیس دولت اسرائیل سهم زیادی داشته است. نام روچیلدها سالیان سال ضربالمثل تموّل و کرم و نماد مثبت ثروت و نوعدوستی یهود در میان تودههای یهود بهویژه در اروپای شرقی… بوده است.)) اما با همه ی اینها، امپراتوری جهانی روچیلدها همچنان برای برای جهانیان ناآشناست .
نام روچیلد از دو واژه آلمانی«Rot» و «Schild» مأخوذ است و اشاره به حفاظ قرمز رنگی است که اسحاق الهانان (Izaak Elchanan) نیای آلمانی این دودمان (متوفی ۱۵۸۵)، بر سر در خانهی خود در فرانکفورت میآویخت تا طبق رسم آن روز هویت یهودی خود را مشخص سازد و از تعرّض مسیحیان مصون بماند. اسحاق الهانان و پسرش آمشل مؤسس بنیاد روچیلدها یهودیانی معمولی بودند و مانند صدها یهودی گمنام دیگر به تجارت اشتغال داشتند. تاریخ واقعی خاندان روچیلدها از سالهای میانی قرن نوزدهم با مایر آمشل ، پسر آمشل، آغاز میشود.
کسب و کار مایر آمشل و منبع اولیّه ی ثروت او گردآوری و فروش عتیقهجات و سکههای قدیمی بود. در سال ۱۷۸۵ م ویلهم نهم به سلطنت آلمان رسید. او خود گردآورندهی سکّه و وارث بزرگترین ثروت اروپا بود. از این رو مایر آمشل در کسوت یکی از درباریان او به وی در تهیهی سکّه های کمیاب یاری رسانده و یکی از ۱۲ کارگزار اصلی دربار او شد که بر وامهای کلانی که حکومت به فرمانروایان بیپول پروس میپرداخت نظارت داشت. بهگفتهی دائرةالمعارف یهود، مایر آمشل به تدریج سهم خود را در این نقل و انتقالات مالی افزایش داده و حتی توانست اعتماد بیشتر ویلهم را بخود جلب نماید.
با ظهور ناپلئون در صحنه سیاست اروپا، مایر آمشل طوفانهای آینده را پیشبینی کرد و برای استفادهی بیشتر از شرایط، پسران خود را در کشورهای اصلی اروپا پراکنده ساخت. مایر آمشل و سه پسرش آمشل مایر ، سالومون مایر و کارل مایر در فرانکفورت ماندند و هدایت شاخهی اصلی «بنیاد روچیلد» را بهدست گرفتند. پس از مرگ پدر، سالومون به اطریش رفت و کارل در ناپل ایتالیا اقامت گزید و پسر دیگرش به نام ناتان مایر به انگلستان رفت و بالاخره پنجمین پسر او بهنام جیمز مایر راهی پاریس شد.
با این تمهید، امپراطوری یهودی روچیلد به پنج شاخهی آلمانی، اطریشی، انگلیسی، ایتالیایی و فرانسوی، بهعنوان اندامهای شبکه ی واحد یک امپراطوری عظیم اقتصادی تقسیم شد تا جائیکه حتی در جریان جنگهای ناپلئون بناپارت یکصد میلیون لیره سود برد و متعاقب آن شاخهی انگلیسی «بنیاد روچیلد» که بعدها نقش اساسی در توسعه امپراطوری جهانی صهیونیسم ایفاء کرد، با سفته بازی های دقیق و درخشان توسط ناتان مایر روچیلد بنیانگذاری شد. دائرةالمعارف یهود مدعی است که: «ناتان مایر روچیلد با سفته بازیِ محتاطانه و درخشان موفق شد برای خود و شاخه انگلیسی امپراطوری روچیلدها ثروت کلانی بیاندوزد.»
در سال ۱۸۱۰ ناتان مایر روچیلد شعبه ی یک مؤسسه مالی و بانکی را که پدرش مایر آمشل روچیلد در شهر فرانکفورت بنیاد نهاده بود، در لندن نیز تأسیس کند. بی تردید ناتان مایر برجستهترینِ نابغه ی مالی امپراطوری صهیونیستی روچیلدها محسوب می شود که با طرحها و برنامه هایش موفق شد خاندان روچیلد را در طول چند قرن و در چند کشور اروپایی برجسته و موفق کند. همین شخص بود که در توسعهی صنعتی و بازرگانی انگلستان بعد از سال ۱۸۱۵ نقش عمده ای بر عهده داشت. در همین زمان که ناتان روچیلد در لندن ثروتهای افسانهای میاندوخت، برادر کوچکترش جیمز روچیلد در پاریس، شاخه ی فرانسوی امپراطوری روچیلدها را بنیاد نهاد. جیمز روچیلد به سرعت به بانکدار درجه اوّل و مهمترین شخصیت جامعه یهودی فرانسه مبدّل شد. در حقیقت آنچه گفته شد نمیتواند توصیف کامل و جامعی از امپراطوری گسترده، در هم تنیده و البته نامرئی روچیلدها در اقتصاد بینالمللی باشد. سیطرهی این امپراتوری چنان پوشیده است که بیان آن به انبوهی از اسناد و مدارک نیازمند است. بی تردید نام نام روچیلدها در کنار راکفلرهای آمریکایی به عنوان پیشگامان استخراج نفت در خاورمیانه و روسیه شهرت دارند. ونیز خالی از لطف نخواهد بود اگر بگویم که همین روچیلدها بودند که نخستین بار با سرمایه ی خود، امانوئل نوبل سوئدی و سه پسرش روبرت، لودویک و آلفرد را به استخراج نفت بادکوبه ترغیب کردند. (نام نوبل و جایزه نوبل نیز در زمره بازیچه های آژانس یهود جهانی قرار دارد ) و بزرگترین کمپانی نفتی را در روسیه بنیاد نهادند. و نیز با سرمایهی روچیلدها بود که یک یهودی انگلیسی بهنام مارکوس ساموئل و یک هلندی بهنام سِر هنری دیتردینگ کمپانی «رویال داچ شل» را تأسیس نمودند. کمپانی «رویال داچ شل» که به «اختاپوس بینالمللی» شهرت یافته، بزرگترین مجتمع انحصاری اروپاست که از حیث ثروت تنها با دو کمپانی عظیم و غول آسای امریکایی استاندارد اویل و جنرال موتورز قابل مقایسه میباشد.
حال اگر بخواهیم تاریخچه ی کامل فعالیتهای اقتصادی امپراطوری یهودی روچیلدها را در دیگر کشورهای اروپایی بررسی کنیم، این گفتگو به درازا خواهد کشید، لذا این موضوع را به فرصت دیگری موکول می کنم. فقط همین را بگویم که روچیلدها و امپراتوری جهانی صهیونیسم از دوران حیات مایر آمشل روچیلد و پس از مرگ او در ۵ کشور اصلی اروپا (آلمان، اطریش، ایتالیا، فرانسه و انگلیس) گسترده شد.
خاندان روچیلد در جهت گسترش تبار و تمکن، در دو قرن اخیر، رفتارهایی از خود بروز داد که آن را به مثابه یک “کلان” (Clan) مشخص می سازد. این مشخصات عبارتند از: انسجام و همپیوندی مستحکم که بر هم خونی و هم پشتی استوار است و تبعیت از بزرگان دودمان و ازدواج درونی (اندوگامی). بررسی تاریخچه روچیلدها نشان میدهد که عموماً ازدواجها بین عموزادگان بوده و در مواردی نادر خارج از دائره دودمان وصلتی صورت گرفته است.
علی ایحال نام آورترین چهرهی شاخهی فرانسوی امپراطوری روچیلدها، بارون ادموند جیمز روچیلد کوچکترین پسر پسر جیمز روچیلد، است؛ فردی که نام وی با استقرار یهودیان در فلسطین و تأسیس دولت اسرائیل پیوندی ناگسستنی دارد.
بارون ادموند روچیلد کسی است که ۷۰ میلیون فرانک طلا در راه اسکان یهودیان در فلسطین سرمایهگذارای کرد؛ رقمی که علی رغم سنگینیِ آن در برابر دارایی روچیلدها و اهداف اقتصادی و سیاسی ای که در چشمانداز آینده پی می حستند، چندان وزنی نداشت. ادموند روچیلد به پاس سهم تعیین کنندهاش در تأسیس دولت اسرائیل توسط حیم وایزمن «پیشوای سیاسی صهیونیسم» و از سوی صهیونیستها ، “پدر ییشوو” لقب گرفت. دائرةالمعارف یهود معرفی مشروح خود را دربارهی ادموند روچیلد چنین آغاز میکند:
((انساندوست، مدافع استقرار یهود در ارض اسرائیل و کلکسیونر آثار هنری، روچیلد در پاریس به دنیا آمد… ادموند بر خلاف دو برادر بزرگترش به بانکداری نپرداخت و از جوانی خود را وقف آرمانهای انسانی و فرهنگی، به ویژه هنر، کرد. مجموعهی هنری او، که گردآوری آن اشتغال سراسر زندگی او بود، وی را به عنوان یک کارشناس هنری بلند آوازه ساخت و به عضویت آکادمی هنر پاریس انتخاب شد. او دارای پیوندهای نزدیک با روشنفکران یهود و غیریهود فرانسه بود…)) ادموند روچیلد نیز در سال ۱۹۲۸ در اتوبیوگرافیک خود مینویسد: “من همیشه به آینده ی یهود علاقمند بودهام”
روچیلدها، استعمار بریتانیا و امپراتوری جهانی صهیونیسم
در انگلستان و پس از مرگ ناتان روچیلد، رهبری شاخه انگلیس به پسرش لیونل ناتان روچیلد رسید. دوران فعالیت لیونل روچیلد با اقتدار یهودیان در حکومت انگلیس همراه است. در زمان او بنجامین دیزرائیلی، نویسنده و سیاستمدار یهودی الاصل، عنوان نخستین نخستوزیر رسمی انگلیس را به دست آورد و زمام امپراطوری استعماری بریتانیا را بهدست گرفت.
دیزرائیلی از حمایت مالی لیونل روچیلد برخوردار بود و این حمایت نقش مهمی در صعود وی در هرم دیوانسالاری بریتانیا ایفاء کرد. در واقع دیزرائیلی بزرگترین سرمایهگذاری روچیلدها بود. در دوران دیزرائیلی، لیونل روچیلد به عنوان رئیس «بنیاد بانکی» دولت انگلیس مسئولیت پرداخت بدهی های دولت را به عهده داشت و قرضههای کلان مربوط به ایرلند و جنگ کریمه توسط او پرداخت می شد.
چنانکه در تاریخ ثبت است تنها با پرداخت وام ۴ میلیون لیرهای لیونل ناتان روچیلد در سال ۱۸۷۵ بود که دولت انگلیس قادر شد سهام اصلی شرکت سوئز را خریداری کند و برای سالها در منطقه خاورنزدیک نقش کلیدی ایفاء نماید. جالب است بدانیم که همراه با حفر کانال سوئز بود که نخستین گامهای جدّی در راه استقرار یهودیان در فلسطین برداشته شد.
بدین ترتیب با اقتدار روچیلدها در اقتصاد و سیاست انگلستان که قدرت درجه اوّل استعماری جهان محسوب میشد باید گفت همین روچیلدها بودند که نخستین زمزمههای شوم “صهیونیسم سیاسی” را ساز کردند و به سیاست خاورمیانهای بریتانیا در جهت فروپاشی دولت عثمانی و تحقق «تمدن بزرگ یهود» در خاورمیانه سمت و سو بخشیدند.
روزنامه تایمز لندن، که از دیرباز دارای پیوندهای جدّی با روچیلدها بوده و هست، در سال ۱۸۴۰، ۵۷ سال قبل از تشکیل نخستین کنگره صهیونیسم در شهر بازل سویس و تأسیس آژانس جهانی صهیونیسم در اوت ۱۸۹۷ در مقالهای با عنوان «سوریه ـ بازگرداندن یهودیان» نوشت:
“پیشنهاد استقرار یهودیان در سرزمین آباء و اجدادی شان، تحت حمایت ۵ قدرت بزرگ، اینک دیگر یک مسئله ذهنی و خیالی نیست، بلکه موضوعی است از نظر سیاسی درخور اعتنا.”
اسناد و مدارک تاریخی نشان میدهد، این روچیلدها بودند که مسئله فلسطین را بهعنوان «ارض موعود» در میان ثروتمندان و روشنفکران یهودی مطرح ساختند و در راه تحقق آن پای فشردند، در حالیکه بسیاری از یهودیان در آن زمان به سرزمین خاصی نظر نداشتند و برخی از آنها بهعنوان «ارض موعود» به آرژانتین و یا حتی آفریقای جنوبی مینگریستند. تا اینکه سرانجام با حمایت مالی و نفوذ سیاسی روچیلدها بود که این توطئه تحقق پذیرفت و سرانجام به تأسیس یک غده سرطانی بهدنام «اسرائیل» در خاورمیانه منتهی شد.
ناتانیل مایر روچیلد پسر ارشد لیونل ناتان، پس از پدر در رأس شاخه انگلیسی امپراطوری روچیلدها قرار گرفت. ناتانیل مایر، که به گفته ی دائرةالمعارف یهود در ایجاد «پیوندهای یهودی ـ انگلیسی» نقش مهمی ایفاء کرد، در رأس جامعه یهودیان انگلیس جای داشت و نخستین یهودی بود که با دریافت عنوان «بارون» نامش بهعنوان اولین لُرد خاندان روچیلد انگلیس ثبت شد.
در دوران لرد ناتانیل مایر روچیلد اول بود که به سال ۱۹۰۲ «تراست مستعمراتی یهود» بهعنوان ابزار مالی صهیونیسم، که هدف خود را «عمران و توسعه صنعتی و بازرگانی فلسطین» اعلام داشت، با سرمایه روچیلدها به مبلغ ۲ میلیون پوند تأسیس شد.
در دو دههی آغازین قرن بیستم، فعالیت روچیلدها در جهت اضمحلال دولت مقتدر عثمانی و مهاجرت یهودیان به فلسطین و تغییر جغرافیای سیاسی خاورمیانه به سود تأسیس «تمدن بزرگ یهود» متمرکز بود. در این حوادث لرد لیونل والتر روچیلد دوّم، پسر ارشد ناتانیل مایر روچیلد، نقش اساسی داشت.
لرد روچیلد دوّم به عنوان یک زیست شناس و مالک یک باغ وحش خصوصی منحصر به فرد در جامعه علمی انگلیس نیز شهرت داشت. تحقق آرمان صهیونیستی «ارض موعود» در سرزمین فلسطین، همانگونه که با نام بارون ادموند روچیلد در فرانسه در یپوند است، با نام عموزاده انگلیسی او، لرد روچیلد دوّم، نیز پیوندی تنگاتنگ دارد.
این تلاشها به ثمر نشست و در سال ۱۹۱۷ با اعلامیه بالفور تحقق آرمان صهیونیستی «ارض موعود» به سیاست رسمی و علنی دولت بریتانیا بدل شد. اعلامیه معروف بالفور نامهای است که جیمز بالفور، وزیر امورخارجه وقت انگلستان، خطاب به لرد لیونل والتر روچیلد نوشت. متن این نامه چنین است:
وزارت خارجه انگلستان [۲ نوامبر ۱۹۱۷]
لرد روچیلد عزیز
بسیار خوشوقتم اطلاعیه زیر را که از طرف دولت اعلیحضرت در جهت همدردی با آمال صهیونیستی یهود، به کابینه تسلیم و بوسیله آن مورد تصویب قرار گرفته است به اطلاع شما برسانم:
«دولت اعلیحضرت تأسیس یک موطن ملّی برای مردم یهود در فلسطین را به دیده مساعد مینگرد و بهترین تلاشهای خود را برای تسهیل وصول به این هدف بهکار میبرد و صریحاً تاکید میورزد که هیچ عملی نباید به زیان حقوق مدنی و مذهبی جوامع غیریهودی موجود در فلسطین یا حقوق و موقعیت سیاسی یهودیان در هیچ کشور دیگر صورت گیرد.
باعث امتنان من خواهد بود اگر این اطلاعیه را به اطلاع فدراسیون صهیونیست برسانید.»
ارادتمند شما
آرتور جیمز بالفور
و بدین ترتیب بود که دولت اسرائیل همانگونه که تئودور هرتزل در اوّلین کنگره صهیونیسم در سال ۱۸۹۷ وعده داده بود با حمایت کامل پنج قدرت بین المللی آن روز به خصوص با اعمال سیاست دولت بریتانیا و پشتیبانی مالی امپراطوری یهودی – صهیونیستی خاندان روچیلد در فلسطین تأسیس شد.
نکتهای که در پایان این گفتگوی طولانی بیانش ضروری ست این است که تاریخ خاندان روچیلد در نیمه اوّل قرن بیستم با نام سِر وینستون چرچیل ، سیاستمدار مقتدر و کهنه کار انگلیسی نیز آمیخته است. بررسی زندگینامه سیاسی چرچیل نشان میدهد که این نخستوزیر نامدار بریتانیا در استراتژی صهیونیستی روچیلدها همان جایگاهی را دارا بود که در نیمه دوّم قرن نوزدهم بنجامین دیزرائیلی واجد آن بود. [همانگونه که در نیمه دوّم قرن بیستم، نام روچیلدها با دولت محافظهکار “ادوارد هیث” نیز پیوندی تنگاتنگ یافت.]
نام وینستون چرچیل بهعنوان مؤسس دولتهای پوشالی و دستنشانده در خاورمیانه به سود تحکیم مواضع صهیونیستها در فلسطین ثبت است. هارولد ویلسون، نخستوزیر پییشین انگلیس، مینویسد:
“چرچیل در سال ۱۹۲۱ به وزارت مستعمرات رفت و در آنجا با کمک لارنس عربستان دو کشور پادشاهی عراق و اردن بزرگ را بهوجود آورد و شرایط لازم را برای تأسیس کشور ملّی یهود در فلسطین فراهم آورد و در تمام مدت عمر از آن حمایت نمود.”
” پایان ”
نقل از روزنامهی امروز خراسان جنوبی 27 آبان 1402