معنا در زندگی، تکیهگاهی امن تا همیشه -نویسنده: رزیتا تقیزاده

معتقدم طبیعت بزرگترین و امنترین استاد زندگیست، اگر با تمام وجود دل ببندیم به لحظاتش
تنها یار و رفیقیست که در سکوت، آرامآرام مثل قطرات جوهر در آب، وجودت را در بر میگیرد و یادت میدهد چگونه در زندگیات معنا بسازی، تا هرگز فرسوده نشوی.
انسان برای زیستن و ادامه دادن، نیازمند معنایی برای «بودنش» است.
همین واژهی بهظاهر ساده، نوع زیستن و سلامت یا جراحت روان را تا پایان عمر رقم میزند: «معنا»
از زمانی که کودک، جهانش را میشناسد، بهدنبال همین واژه است.
و خطا از آنجا آغاز میشود که انتهای این فلش در «من» و نوک فلش در «بیرون از من» قرار میگیرد.
درکش ساده است:
آدمهایی که در طول زندگی، هدف و معنایی که برای خود میسازند، خارج از دایرهی وجودیشان است.
نگاه دیگران، قضاوت دیگران، احساس دیگران، حال دیگران، کلام دیگران، برخورد دیگران، خشم یا مهر دیگران، حمایت دیگران، پذیرش دیگران…
و دیگران… و دیگران…
دیگران، دریچهای میشوند که از پشت آن، زندگیشان را طراحی میکنند.
ابراز رضایت دیگری از تصمیم من، حالم را خوب میکند.
نگاه نامهربان دیگری، مرا از ادامهی مسیرم منصرف میکند.
آدمهایی که ملاک و مبنای شروع روزشان، کسب حال خوب دیگران است؛
آنهایی که مدام اصرار دارند توجه، تشویق و رضایت دیگران را جلب کنند…
اما افسوس، از آنجا آغاز میشود که آدمها در رودخانهی زندگی شناورند، حالشان یکسان نیست، و تو ناتوانتری از آنکه مثل غول چراغ جادو، هر لحظه به شکلی درآیی برای راضیکردنشان.
در پی شاد کردن کسانی هستی که حتی خودشان هم نمیدانند از چه چیز شاد میشوند!
بالاخره این نسل از آدمها که در دایرهی زندگی تو هستند،
تدریجاً درگیر فرعیات زندگی خود میشوند…
از تو عبور میکنند…
و شاید روزی برسد که اصلاً تو را دیگر قبول نداشته باشند.
و تو میمانی با یک حوض خالی از معنا…
میخواهی شنا کنی، اما آبی وجود ندارد
و آنجاست که احساس ناکامی، تهی بودن، و خشم از دیگران، وجودت را منقبض میکند.
محکومشان میکنی که زحماتت را فراموش کردهاند…
دندانهایت را برهم میسایی و در نهایت، زانوی غم در بغل،
هر روز معناهای بیاساس گذشته را مرور میکنی و با قرصهای آرامبخش یا مواد دیگر، رخوت و بیخیالی را به وجودت تزریق میکنی.
در حالیکه دیگران، مقصر بیهویت شدن ما نیستند.
(طبیعیست که انسان عاقل وقتی نیروی کار و ابزار یدکی برای تسهیل زندگیاش فراهم است، بهره ببرد!)
معنای زندگی را باید در درون خود یافت یا ساخت.
گام اول، آشتی با وجود خودمان و رفاقت با خویش است.
ساختن دنیایی عظیم درون خود؛ شادکامی از آنچه وجودمان را جلا میدهد.
گاهی یک نقاش، روزها و روزها در خلوت خود قلم میزند، اتود میزند، رنگ میپاشد…
با تکتک خطوطی که بر تابلوی خود میکشد، ساعتها معاشقه میکند.
تمام احساسش را از اعماق وجود بیرون میکشد و با سرانگشتانش بر بوم نقاشی میپاشد…
و شعف و نشاطی مییابد که تا پایان عمر در قلبش جاریست
وقتی بداههنوازی کیهان کلهر را میبینم، از این همه شور، زانوانم به لرزه میافتد
کسی که در غم از دست دادن خانوادهاش در یک لحظه، ناباورانه کمرش تا میشود…
و آنچه او را سر پا نگه میدارد، کمانچهاش است.
ساعتها بدون هیچ نتی مینوازد و تمام احساسش را چنان لطیف و صادقانه از سیمهای سازش جاری میکند که منِ مخاطب، با فرسنگها فاصله، در وجود او غرق میشوم…
کم نیستند آدمهایی که معنای زندگی را در خود جستند.
نهتنها خودشان زندهاند و پرحضور، بلکه ناخودآگاه به دیگران نیز زندگی میبخشند
آدمهایی که افسار بر گردن دیگران نمیاندازند که:
«در کنار من باش تا من بمانم»
یا مدام یادآوری نمیکنند:
«من بودم که تو الان…»
آدمها را دوست بداریم، یاری کنیم،
اما معنای زندگیمان را در آنها نجوییم.
جهان هستی خیابانیست که انتهایش را نمیدانیم…
آدمها عابرانی هستند، چون ما…
که در این گذرگاه باید معرفت و شناخت کسب کنیم، و رشد کنیم.
هر آدمی با دستاندازهایی در مسیر زندگیاش متولد شده…
ما قرار نیست پرکنندهی چاههای خالی زندگی دیگران باشیم،
که اگر چنین کنیم، در نظم جهان مداخله کردهایم و مخل رشد انسانی شدهایم.
این چالشها، وزنههایی هستند برای قویتر کردن عضلات روان و معنوی ما.
ما فقط شاید بتوانیم سرانگشتان کسی را بگیریم تا از روی موانع راحتتر عبور کند…
اما برداشتن کامل موانع نهتنها وظیفهی ما نیست،
که چه بسا ظلم پنهانیست و خللیست در روند رشد او.
و این حمایت، تمثیلیست از دوستی بیخردمندانهی خاله خرسه…
اگر همچنان نشریه فعال هست و صلاح دونستید برای نشریه ارسال کنید خوشحال میشم