داستان کوتاه ورنی – فرشته ملک زاده

داستان کوتاه
ورنی
فرشته ملک زاده
قدمهايم را براي رسيدن به مغازه ي اسماعيلي تندتر مي كنم، مغازه اي بزرگ با كفش هايي متنوع و زيبا كه تازه توي محله ي ما افتتاح شده بود و با مهارت خاصي يك لنگه از هر كفش را پشت ويترين مغازهاش بين پاپيون هاي پارچه اي رنگارنگ قرار داده بود.
نيمه ي ديگر مغازه كه بخش كوچكي از آن بود به كفش هاي بچه گانه و چند صندلي كوتاه براي مشتري ها اختصاص يافته بود.آقاي اسماعيلي مرد كوتاه قد و چالاكي بود كه همه اش درحال جنب وجوش بود و درحالي كه كفش هاي جديدش را با دستمال برق مي انداخت از كيفيت بالاي آنها هم مي گفت.
كفش هاي جديد تقريباً با فاصله ي خاصي نسبت به بقيه ي آنها چيده شده بود به گونه اي كه بيشتر از سايرين در معرض ديد مشتريان قرار داشت و پايين آنها با خطي زيبا و درشت نوشته شده بود: »كفش هاي جديد ورني رسيد«. مطمئن نبودم نام كفش جديد را درست خوانده ام يا نه. با ترديد نام آن را زمزمه كردم:
وَرَني، وُرني، وِرَني …
يك هفته اي مي شد كه كفش مدرسه ام پاره شده بود، باوجودي كه فقط سه ماه ونيم از بازگشايي مدرسه ها و پوشيدن كفش نوام مي گذشت ولي با پياده روي هر روز خانه تا مدرسه آن هم چندبار در روز زياد دوام نياورد و كفش دوز سركوچه هم با تأسف نگاه شان كرد.
جاي ميخ ها و دوخت هاي مكرر كفاش پاهايم را زخم كرده بود و پس از تحمل كلي درد و سوزش انگشتان پايم، به راحتي لبه هاي كفش از هم باز شد و شرمندگي هم بر دردهاي قبلي ام افزوده شد.
حس مي كردم همه ي عابران خيابان نگاهم مي كنند و در طول ساعت حضور در مدرسه دعادعا مي كردم براي پاسخ به درس جلوي كلاس صدايم نكنند و پاهايم را زير نيمكت چوبي پنهان مي كردم.
بدترين روز آن هفته، دوروز قبل بود كه نيمه هاي شب باران شديدي شروع شد و چون مدرسه ي ما در پايين شيب خيابان قرار داشت لاجرم تمام آب باران به همراه هجوم بچه ها به طرف مدرسه راه مي افتاد و انگشتان يخ زده ي من بي نصيب از اين بحران نبودند.
تحمل جوراب هاي پشمي خيس و سردم تا پايان زنگ آخر كار آساني نبود.
* * *
پشت ويترين زل زدم به كفش زيبايي كه قيمت آن خيلي زيادتر از كفش هاي معمولي بود. يك تكه مشكي براق در قسمت جلوي كفش دوخته شده بود و بقيه كفش تركيبي بود از چرم ونوارهاي باريك براق يابه قول آقاي اسماعيلي ورني نه چرم براق.
پاشنه ي نسبتاً كوتاه آن ظاهر دخترانه و موقري به صاحب كفش مي بخشيد. دردل دعا مي كردم يك جفت از اين كفش براي من بماند، خصوصاً با استقبالي كه از اين مغازه تازه افتتاح شده و فروش بالاي آن مي شد احتمال به يقين پيوستن اين ترس كم نبود.
عصر پنجشنبه مدرسه ها تعطيل بود و بهترين فرصت براي خريد كفش، از هيجان نهار را تندتند مي خوردم، لقمه هاي نيمه جويده و پشت سر هم كار خودش را كرده و راه گلويم راگرفته بود. لعنتي حتي نفس كشيدن را هم برايم سخت كرده بود. هرچه آب دهانم را قورت مي دادم لقمه خشك و محكم سرجاي خودش تكان نمي خورد. اشك توي چشمانم جمع شده بود.
ضربه ي محكم خواهرم به پشتم و يك ليوان آب نجاتم داد، ولي سوزش گلويم كم نمي شد.
مغازه ها ساعت 5عصر به بعد باز مي شدند و من از يك ساعت قبل لباس بيرون پوشيده و آماده، منتظرمادر و خواهرم طول وعرض حياط را قدم مي زدم. بالاخره انتظار به پايان رسيد و من با دلي شاد و اميدوار انگشت اشاره ام را به طرف كفش زيبا كه هنوز تلفظ اسمش رانمي دانستم نشانه گرفتم.
خواهرم شماره و قيمت آن را خواند و مادرم باغيظ قيمت آن راتكرار كرد و به طرف ديگر ويترين رفت. اما من فقط يك كفش را مي ديدم و بس.
با اصرارهاي من و چرب زباني آقاي اسماعيلي مادرم حاضر شدتا من آن را پرو كنم.
حقيقت امر را بخواهيد برخلاف ظاهر زيبايش كفش بسيارخشك و تنگ بود و شماره ي بالاتر هم نداشت ولي آقاي اسماعيلي با اطمينان كامل گفت: كه خاصيت ورني اين است كه خيلي زود فرم پا را به خود مي گيرد و متناسب با اندازه ي پا گشاد مي شود.
با كلي چونه زدن كفش خريداري شد و من با شادي و مادر وخواهرم با حرص و اخم مغازه را ترك كرديم.
تا وقت خواب چندين بار كفش را وارسي كردم. از برق وِرني كه حالا تلفظ صحيح نامش را مي دانستم خوشحالي ام دوچندان شده و خواب از چشمانم پريده بود.
صبح شنبه زودتر از قبل بيدارشدم و سريعتر از هميشه آماده رفتن به مدرسه شدم. هنوز چندقدمي به سركوچه مانده بود كه فشاركفش به انگشت كوچك هردوپايم شروع شد ولي من خوشحال و بيخيال گام برمي داشتم.
دوستم سر كوچه جلوي درب خانه شان منتظرم بود. با ديدن من لبخندي زد و گفت: مبارك باشه چه كفش قشنگي. و با هم به طرف مدرسه راه افتاديم.
تا ظهر منتظر معجزه ي ورني بودم، معجزه اي كه نه تنها آن روز بلكه تا دوهفته بعد نيز تحقق نيافت و من با انگشتاني ملتهب و قرمز از فشار كفش و يكي دو تا تاول تركيده و دردناك مجبورشدم كفش قديمي تعمير شده ام را از زيرپله بيرون بياورم تا تاول هاي پشت پا و انگشتانم بهبود پيدا كند.
بدتر از آن نگاه سرزنش بار مادر و خواهرم بود و پوزخند تلخ آنها. ولي نه بدتر از آن هم يك چيز بود و آن جمله سراسر كذب آقاي اسماعيلي درمورد كفش ورني كه مرتب توي گوشم مي پيچيد:
از خاصيت جنس ورني اين است كه خيلي زود فرم پا را به خود ميگيرد و متناسب با اندازه ي پا گشاد مي شود. خلاصه كفش فوق العاده زيبا و راحتي است. …