داستان کوتاه در آن کوچه پس کوچه ها نوشته الهه حسینی

در آن کوچه پس کوچه ها 

 

برای بار سوم، زیر جملات کتاب خط کشیدم تا حواسم را متمرکز کنم.

بعد از خواندن چند کلمه ذهنم پرواز می‌کرد و به دوردست ها سفر می‌کرد و تَن خسته‌ی منِ بی‌پناه گوشه ای رها می‌شد…از پنجره به بیرون نگاه کردم، صدای قطره های باران یکی پس از دیگری مانند کودکی که با پافشاری حرفش را تاکید می‌کرد، تلاش می‌کرد مرا از خانه بیرون بِکشد!

به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم، دیروقت بود اما چه می‌شود کرد؟!

قلب که آرام و قرار نمی‌گیرد…لباس هایم را پوشیدم و چتر کهنه ای از گوشه‌ی خانه پیدا کردم و خود را به دنیای تاریک و سرد و نم زده بیرون سپردم.

با برخورد اولین قطرات باران بر روی چتر، صدای دلنشین آرامش برایم تداعی شد، آرام گرفتم و همان‌طور که در پیاده رو های سرد و تاریک قدم می‌زدم به مردم نگاه میکردم… به کسانی که بخش گمشده‌ی درون من بودند، یکی با تعجب، دیگری با هراس و یکی با عجله…همگی به چشمانم زل می‌زدند، گویا به دنبال چیزی می‌گشتند همگی جویای چیزی بودند چیزی که به جای نگاه کردن در آینه و طلب کردنش، در بطن چشمان غریبه ها به دنبالش می‌گشتند، در چشمان هر آشنای غریبی !

قدم هایم را تا حد ممکن آرام کردم و همان طور که به صدای زندگی که در اطرافم در جریان بود گوش می‌کردم، متوجه پسرکی شدم که با حواسی جمع در حال تمیز کردن گل و لایِ ورودی یک مغازه است!

به بهانه صبحت کردن با او، وارد مغازه شدم و چیزی خریدم ، نگاهش کردم و پرسیدم: خوبی ؟!

متقابلاً نگاهم نکرد و همان طور که وسایلش را سر جایش می‌گذاشت گفت: خسته نباشید، سلامت باشید !

همین که خواستم دهان باز کنم و حرفی بزنم مرا رها کرد و رفت…

درست مثل افکارم که رهایم می‌کردند به امان خدا…تکرار کردم: خسته نباشید ، سلامت باشید ؟!

برگشتم و از دور نگاهش کردم…صورت کوچک و خندانش تقریبا ١١، ١٢ ساله بود، ناخودآگاه لبخندی زدم، راهم را کشیدم و رفتم، در راه برگشت به خانه حالم خوش بود و قلبم آرام گرفته بود

چهره با نمک پسر بچه از مقابل چشمانم می‌گذشت ، او بدون اینکه در چشمان من به دنبال جواب سئوالم بگردد برایم آرزوی سلامتی و سرزندگی کرده بود؟ چقدر شیرین…!

عجله کن دیگر یک ساعت جلوی در چه می‌کنی؟

به خودم آمدم و مادرم را دیدم که از پنجره با تعجب نگاهم می‌کرد، سریع کفش و چترم را تکاندم و وارد خانه شدم گفتم: چیزی نیست ؛ من رسیدم…

نیم نگاهی کرد و گفت: چه شده اینقدر خوشحالی ؟!

بدون نگاه کردن به اون ؛ همانطور که وسایلم را روی میز می‌گذاشتم پرسیدم: خسته نباشی مامان ، به کمک نیاز داری؟

از: الهه حسینی

 

Hide picture