داستان های کوتاه برای کودکان – محسن فردرو

داستان های کوتاه برای کودکان نوشته محسن فردرو از محققان و هنرمندان معاصر است و علاقمندان می توانند مطالعه نمایند اما هرگونه بهره برداری از آنها در تولیدات ادبی و هنری و نمایشی و سینمایی منوط به کسب مجوز از نویسنده می باشد.
داستان ابر آرزوها :
بسمه تعالی
داستان ابر آرزوها
در داستان های قدیمی این دیار آمده است که دختر کوچک گلفروشی بود که با پدرش در کلبه کوچک چوبی در نزدیک شهر قدیمی زندگی می کردند. پدر او صبح زود به صحرا می رفت و گل های زیبای طبیعی را می چید و به دخترش می داد . دختر کوچک نیز گل ها را در سبد ساده ای می گذاشت و به نزدیک درب قلعه شهر می رفت و تا بعد از ظهر گل ها را به مردمی که از آنجا عبور می کردند می فروخت .
روزی در مقابل درب بزرگ قلعه هنگامی که دختر گل فروش گل های خود را مرتب می کرد شاهزاده جوانی را دید که از اسب خود پیاده شد و به سراغ دختر رفت و یک شاخه گل زیبا از او خرید و یک سکه نقره نیز به او داد. دختر گل فروش از شاهزاده تشکر کرد.
شاهزاده گفت: من تو را مدت هاست اینجا می بینم که مشغول گل فروشی هستی .
دختر گفت: بله شاهزاده ، من با پدر پیرم در کلبه کوچک چوبی آنطرف شهر زندگی می کنیم پدرم صبح ها پس از اینکه این گل ها را از صحرا می چیند به کشاورزی می پردازد و من هم گل ها را در اینجا می فروشم تا خرج زندگی مان در آید.
شاهزاده گفت: آفرین به تو که اهل تلاش و کوشش هستی. وقتی بزرگ شدی می خواهی چه کار کنی ؟ دختر گل فروش گفت : نمی دانم هنوز به آن فکر نکرده ام.
شاهزاده تعجب کرد و گفت مگر تو ابر آرزوها نداری؟…..
برای مطالعه بیشتر می توانید پی دی اف داستان را بصورت رایگان دانلود نمایید
داستان درختی که حرکت می کرد:
بسمه تعالی
داستان درختی که حرکت کرد
در داستان های بومی و محلی این دیار آمده است که در روستایی دور افتاده بر بالای تپه ای از یک مزرعه سبز درختی بود که مردم آن روستا معتقد بودند آن درخت می تواند حرکت کند.
این درخت در یک مزرعه که صاحب آن دختر مهربانی بود قرار داشت.این دختر بچه با مادر بزرگش زندگی می کرد. پدر بزرگ او گفته بود که افسانه ای وجود دارد که اگر شوالیه ای واقعی در ماه آخر فصل بهار سوار این درخت شود این درخت به حرکت در می آید.
داستان حرکت این درخت به سرزمین های دور رسیده بود و مردان شجاعی که خود را شوالیه می دانستند هر سال در ماه آخر فصل بهار به این روستا می آمدند تا سوار درخت شوند و درخت را به حرکت در آورند.
مردمان مختلف نیز از سرزمین های مختلف به این روستا می آمدند تا شوالیه ای که بتواند درخت را به حرکت در آورد ببینند و بشناسند.
حضور مردم و شوالیه ها در این روستا در ماه آخر بهار موجب شده بود مراسم بزرگ و پر شوری هر سال برگزار شود و مزرعه این دختر “مزرعه شوالیه ها ” نام گرفته بود.
شوالیه ها برای امتحان شانس خود سه سکه طلا به دختر بچه می دادند و به نوبت در مسابقه شوالیه شدن شرکت می کردند.
اما سال ها می گذشت و درخت از جای خود حرکت نکرده بود . وقتی شوالیه ها سوار درخت می شدند از جای خود حرکت نمی کرد همه مردم به خنده می افتادند و شوالیه ها را مسخره می کردند و می گفتند آنها شوالیه دروغین هستند و شوالیه ها سرافکنده لباس شوالیه خود را ازتن بدر می کردند و از آن روستا سرافکنده بیرون می رفتند.
داستان مزرعه شوالیه ها به حاکم آن سرزمین رسید او که خود را سرور همه شوالیه ها معرفی کرده بود در اثر اصرار اطرافیان مجبور شد در یکی از ماه های آخر بهار برای اینکه نشان دهد یک شوالیه واقعی است به روستا بیاید.
مادر بزرگ به دختر بچه گفت اگر حاکم یک شوالیه واقعی نباشد و درخت از جای خود حرکت نکند حاکم ناراحت شده و مزرعه و روستا را با خاک یکسان می کند. دختر بچه که قلب مهربانی داشت گفت من شک ندارم که اگرحاکم سرور همه شوالیه ها باشد درخت حتما حرکت خواهد کرد و جای نگرانی نیست….
برای مطالعه بیشتر می توانید پی دی اف داستان را بصورت رایگان دانلود نمایید
PDFداستان درختی که حرکت می کرد