داستان های سورئالیستی مریم علاالدینی-5

استاد ماهر
بوی برش چوب فضای راهرو و راه پله رو پر کرده بود ، وقتی وارد کارگاه شدم بوی چسب و رنگ هم احساس می شد. هر کسی در گوشه ای مشغول کارش بود. سمت چپ کارگاه انعکاس نور خورشید از پنچره بزرگ روی ریش صدفی رنگ پیرمرد استادکار توجهم رو جلب کرد. قوز کرده با دستانی ماهر مشغول رنگ کردن نقش های ظریف روی چوب بود. به آرامی در حال تماشای هنرش یک دور کامل به دورش چرخیدم و در سمت دیگرش نشستم. غرق در کار متوجه حضور من نشد. پدربزرگم بود ؛اما من نوه ی او نبودم. در کنارش نشسته بودم که از طرف دیگر کارگاه صدای موسیقی توجهم رو جلب کرد، دختربچه ای در جهت مخالف ساز کیبورد نشسته بود و با مهارت به همراه استادش که در جهت درست ساز نشسته بود نوازندگی می کرد. با نوای ساز شروع به زمزمه ی آهنگ کردم دختر صدای من را شنید … صورتش رو به طرف صدای من بر گرداند چشم های نابینایش به این سو آنسو می چرخید و لبخند زیبایش ثابت… پیرمرد همچنان غرق در کار خود بود….