داستانهایی ازحکمت هاي لقمان

درحقیقت ، لقمان،
ُحسن ظن.خـدا را دوست می داشت . پس خـدا نیز او را دوست داشت
وسـط روز ،خوابیـده بودکه ناگهـان به پـذیرش خلافت ، فراخوانـده شـدکه :
«اي لقمـان! آیا می خـواهی که خداونـد، تو راخلیفه اي در روي زمین قرار دهـدتـا در میـان مردم ، به حق، داوري کنی؟» .
لقمـان، بیـدارشـدو درپاسـخ گفت : «اگر پروردگـارم مرا وادارکنـد، می پـذیرم؛ زیرا میدانم که اگر بـا من چنین کنـد. یـاري ام می نمایـدو اگر
مخیرم سازد، عافیت را می پـذیرم و بلارا نمیپذیرم» .
به اوگفتنـد: اي لقمـان!چراچنین گفتی؟
گفت: «زیراحکمران، درسـخت ترین و مشـکلترین مقام ،جاي گرفته که ظلم از هرطرف ، بر او احـاطه دارد؛ [امکـان دارد]خوارشود یـا یـاري گردد . اگر به صواب داوري کنـد، امیـداست که نجات یابـدو اگر [در داوري] به خطا رود، راه بهشت را به خطا رفته است. هرکس در دنیاحقیر و بی مقام باشد، بهتر از این اسـت
که صـاحب مقـام باشـد، و هرکس دنیا را در مقابل آخرت برگزینـد، دنیا او را می آزمایـد؛
لقمان، لحظه اي خوابیدو سراسـر وجودش آکنده ازحکمت شد.
پس، ازخواب بیـدارشدو [از آن پس]حکیمانه سـخن گفت .
پس از او، داوود علیه السـلام به پذیرش خلافت ، فراخوانده شدو او آنرا پـذیرفت وشـرط لقمـان را مطرح نکرد… .
لقمـان با دانش وحکمتش، داوود را یاري می کرد.
داوود گفت: «خوشا به حالت ، اي لقمان! به توحکمت داده شدو بلااز تو دورگردید؛ ولی به داوودخلافت داده شدو دچار مصیبت و فتنه گردید»
درداستانی دیگري آمده است : مردي در برابر لقمان حکیم ایسـتاد و به وي گفت : تو
لقمانی؟ تو برده بنینحاسـی؟ لقمـان جواب داد : آري! اوگفت: پس تو همان چوپان سـیاهی؟ لقمان گفت :سـیاهی ام که واضـحاست!چه چیزي
باعث شـگفتی تو درباره من شـده است؟
آن مردگفت : ازدحام مردم درخانه تووجمع شـدن شان بر دِرخانه تو و قبول کردن گفته هـايت … .
لقمـان گفت : برادرزاده! اگرکارهـایی که به تو می گویم، انجام بـدهی، تو هم همین گونه می شوي.گفت:چه کاري؟
لقمان گفت: فروبستن چشمم، نگهداري زبانم، پاکی خوراکم، پاكدامنی ام ، وفاکردنم به وعده و پایبندي ام به پیمان، و مهمان
نوازيا م ، پاسـداشت همسـایه ام و رهـاکردن کارهـاي نامربوط.
این، آنچیزي است که مراچنین کردکه تو میبینی. …..
اي پسـرم! با تکبر راه نرو که زمین را نمیتوانی بشکافی و به بلنداي کوه ها نمیرسی.
تکبر و تفاخر را ازخود دور کن….
نخستین حکمتی که از لقمان آشکارشد، این بودکه: تاجري مست شدو با هم پیاله اش شرط بست که همه آب دریاچه را بنوشدوگرنه ،خود و عیالش تسلیم اوشوند. وقتی صبح شدو به هوش آمد، [ازاین شـرط بندي] پشیمان شد. رفیقش از او می خواست که به شرط عمل کند. لقمان گفت : «من تو را [ازاین مخمصه]خلاص می کنم؛ به شـرط اینکه دیگرچنین کاري نکنی. [به طلب کار] بگو: آیا آبی راکه شرطکردیم، بنوشم؟ پس آنرا بیاور [تا بنوشم] .
یا آبی راکه الان در دریاچه است ، بنوشم؟ پس دهانه هایش را ببنـدتا آنرا بنوشم. یا آبی راکه بعداخواهدآمد، بنوشم؟ پس
صبرکن تا بیاید!» . [با این استدلال] ، رفیقش از او دست بر داشت …..
لقمان به پسرش گفت :
اي پسرم! همانا تو همان را درو می کنی که می کاري ، و همانی را به دست می آوري که عمل می کنی
اي پسرم! کارهاي کوچک را دست کم نگیر؛ زیرا فردا ي قیامت آنها بزرگ می گردند