خاطره ها و تجربه ها

یکی از مهم ترین عناصر فرهنگ در هر جامعه انتقال تجربیات آموزشی و تربیتی به دیگران و ثبت و حفظ دستآوردها و تجربیات کارشناسان و متخصصان می باشد. سایت فکرورزی با دعوت از همه افراد و کارشناسان و نخبگان کشور برای درج و انتقال تجربیات خود درخواست می نماید دانش و تجربه خود را برای حفظ و انتقال به نسل های بعدی تنظیم ، ثبت و برای نشر در اختیار سایت فکرورزی قرار دهند.
از سرکار خانم شیما ازکیا مدیر با سابقه آموزشی و تربیتی دعوت کردیم خاطرات و تجربیات ارزشمند خودشان را تنظیم و برای انتشار در اختیار سایت فکرورزی قرار دهند
خاطره اول:
کاش قبل از ورود به کلاس ، از حال دل این بچه هایی که روبه رومون نشستند باخبر بودیم….
خاطره ای دارم مربوط به سال 1373 که دبیر ادبیات در منطقه ۱۳ تهران بودم.
ادبیات تخصصی رشته ی علوم انسانی که کمتر دبیری جرات داشت کتاب هاش را درس بده.
درس هایی مثل عروض و قافیه ، آرایه های ادبی ، تاریخ ادبیات که سخت و سنگین بودند .
به ادبیات بسیار علاقه داشتم و از تدریس هیچ کتاب مربوط به زبان و ادبیات شیرین فارسی رویگردان نبودم هرچند که واقعا سنگین بود و زحمت مضاعفی داشت.
۲۴ ساعت تدریس رسمی من در مدرسه ی شهدای هفتم تیر منطقه ۱۳ تهران بود و یک پیشنهاد تدریس هم داشتم برای دبیرستان شاهد میثاق در منطقه ۸ و همین کتاب های علوم انسانی که پذیرفتم و تدریسم شد هفته ای ۴۰ ساعت
بچه های هفتم تیر معمولی بودند و اغلب بی مشکل و اهل درس
ولی بچه های اون مدرسه اینطوری نبودند و تقریبا کار سخت بود.
یک روز ، زنگ اول ، یکی از بچه ها خیلی دیر آمد سر کلاس و چشم های اشکی و قیافه ی درهم و دمغ….
دانش آموزی بود که تقریبا غیبت هم زیاد داشت…
اومدم جذبه بگیرم که مثلا حساب دستشون بیاد که دیر نیان و غیبت نکنند و…
با اخم و خیلی جدی بهش گفتم
چرا غیبت داری و دیر اومدی امروز؟
گفت خانم خواهرم داشت می رفت خونه ی خودش شهرستان و من رفتم بدرقه اش…و بغض کرد و نتونست ادامه بده…
کوتاه نیامدم و به جای دلداری ، سرسختانه
( در حالی که حواسم بود که احتمالا فرزند شهید هست و نگم پدر ) گفتم ، در هر صورت ولی شما ، مادرت باید بیاد مدرسه.
البته بعدش حس کردم که حالش بدتر شد و کلاس در جو سنگینی فرورفت…..
به روی خودم نیاوردم و به ادامه ی تدریس پرداختم.
وقتی زنگ خورد ، یکی از بچه ها ، اومد کنار میزم و احساس کردم حرفی داره…منتظر بهش نگاه کردم…
گفت خانم ، شما باید بدونید ، یعنی دفتر باید به شما می گفت.
گفتم چه چه چیزی را ؟
گفت اون که دیر اومد ، پدرش توی جنگ شهید شده و مادرش هم از شهدای مکه است…..جز همون خواهرش هم کسی را نداره…
اون می گفت و من توی دلم زار می زدم….
کاش قبل از ورود به کلاس ، از حال دل این بچه هایی که روبه رومون نشستند باخبر بودیم….