با او تمام شدم -ناصر پویش

با او تمام شدم

  ناصر پویش

از صبح که پا شده بودم فقط نق زده بود. از تکراری بودن درست کردن ناهار تا این که چرا “پونه” تکالیف مدرسه اش را دیروز انجام نداده و مانده برای جمعه. از این که هر چقدر گردگیری می کند همچنان خاک می نشیند روی وسایل و میز تا گران شدن دلار. دیشب خوب نخوابیده بودم بنابراین همه چیز کندتر از حرکت طبیعی به نظرم می آمد. انگار حرف هایش کش می آمد و حتا دود سیگارش را که با حرص تو می داد و برمی گرداند جایی نمی رفت و در هوا معلق می شد. از وقتی که بیدار شده بود تمرکزم را از دست داده بودم . مطلبی که باید تمامش می کردم حالا فقط روی یک جمله تکرار می شدم: “آن بینش سراسر درونی و در تعادل با جهان بینی که از حیات یک جامعه برمی خیزد و خود را در طول تاریخ می گستراند… ” فکر می کنم همین جمله را ده ها بار خوانده بودم. حوصله جواب دادن هم نداشتم چون می دانستم این همه نق می زند که کار به جر و بحث بکشد و در نهایت افکار منفی اش را روی من قی کند. عادتش بود. پونه رفته بود توی اتاقش و بیرون نمی آمد. سگ کوچولویمان “سیاه” هم بی نصیب نمانده بود از این نق زدن ها. او هم رفته بود زیر میز و قایم شده بود. عجیب بود که خسته هم نمی شد. هر جمله اش را به جمله دیگر می چسباند و سکوتش در نهایت به دو دقیقه هم نمی رسید. لابد در آن دو دقیقه هم داشت به جمله بعدی اش فکر می کرد که چطور بار تلخی اش را زیاد کند. دیگر نمی توانستم که به متن فکر کنم. به پونه هم فکر نمی کردم. به سیاه هم. این واژه های تلخ بزرگ می شدند و می ترکیدند بالای سرم و آوار می شدند توی دستانم که بی خوابی رمقی برایشان نگذاشته بود. لرزششان این را به من می گفت. احساس می کردم چند روز است که نخوابیده ام. اما اگر به اتاق خواب می رفتم می شد الم شنگه بزرگتری که نهایتش صدور دوباره حکم محکومیت ما بود. هر سه: من، پونه و سیاه.

بالغ نشده بود. کودک درونش با افکار نیم بند فمنیستی و نیم بند دیکتاتورمابانه شلاق بدست منتظر هر حرف و عملی از طرف ما بود. سکوت من او را بیشتر از همه جری می کرد.در واقع من سکوت نکرده بودم در مقابل کودک درون او به سکوت رسیده بودم که شاید خاموش شود، شاید که بزرگ شود، شاید که باریدن را بیاموزد. ببارد نه تاریکی اش را، نه خستگی اش را. فقط بالغ شود و باران درونش را ببارد.

امروز از آن روزها سالیان سال می گذرد. گاهی که بهش فکر می کنم می بینم او هیچوقت به خودش مجال باریدن نداد ، مجال سبز شدن، چرا که هرگز دریا را باور نکرد. هنوز هم نگاه فاجعه آمیزش به دنیا را دارد، هنوز هم در سیاهی درونش غوطه می خورد، هنوز هم نق می زند…حتا وقتی که تنهاست و این را پونه می گوید که حالا گاه به گاه به او سر می زند . من آنروز متن را تمام نکردم اما با او تمام شدم.

Hide picture