گفتگو با جناب آقای میرهادی سید موسوی پیرامون رمان آبا

  • بفرمائید که داستان نوشتن برای شما از کجا شروع شد؟

از کلاس پنجم دبستان . وقتی که انشام انقدری مورد توجه معلمم قرار گرفت که برد و توی مجله زن روز اون زمان چاپ کرد . معلم خواسته بود یه نامه برای یکی از اعضای خانوادتون بنویسید و من نامه ای به پدرم که یکسال قبلش فوت کرده بود نوشته بودم و براش تعریف کرده بودم تو این یکساله چه گذشته.

  • چی شد که اصلا به نوشتن علاقه مند شدید؟

بگذارید یکم تصحیح کنم . من بیشتر از نوشتن عاشق قصه گفتنم و اگر مینویسم قصه تعریف میکنم . همیشه خودم رو یک قصه ساز دونستم . و این هم از اونجایی میاد که من در کودکی بسیار قصه شنیدم و ناخودآگاه ذهنم به سمت قصه سازی رفت و بعدها هم در اثر رمان های بسیار زیادی که خوندم قلمم شکل گرفت .

  • چرا در تمام این سال ها کتابی منتشر نکردید؟

ببینید دلایل مختلفی وجود داشت . واقعیتش اینه که من انقدر کتاب ها و رمان های خوب خونده بودم که وقتی فکر میکردم میخوام کتابی رو منتشر کنم میترسیدم و به نوعی از اون نویسنده های بزرگ خجالت میکشیدم و پیش خودم میگفتم وقتی کتابی چاپ میکنم که اگر در حد اون عزیزان نبود حداقل باعث سرافکندگی اونها نشه . سال ها برای مجلات مختلف مقاله و قصه نوشتم . نمایشنامه نوشتم و فیلم نامه ولی رمان رو میترسیدم که بلاخره در 30 سالگی برای اولین بار رمانی نوشتم به نام پیرزن و پرستار که به سه تا ناشر فکر میکنم دادم و گفتم چاپ نمیکنیم و من هم به کل نا امید شدم و کوتاه اومدم . و بعد هم یکسری افتقات خوب و بد باعث شد که نشه بهش بپردازم و تا 42 سالگی من دو رمان دیگر نوشتم که اونها رو اصلاً به ناشر نشون ندادم و منتظر موندم تا ببینم چی میشه.

  • منتظر بود چی بشه ؟

نمیدونم . شاید مخلوطی از اینکه اولاً هنوز خودم رو انقدری مستحق نمیدونستم که بخوام پول و وقت مردم رو هدر بدم که کتابم رو بخونن و یکی هم اینکه دلم نمیخواست برم سراغ یه ناشر که با اون حالت بالا به پائین باهام رفتار بشه .

  • یعنی چی؟

یه دوستی داشتم که بهش یه روزی یه قصه ای رو تعریف کردم و گفتم این یه طرحه تو ذهنم و میخوام بنویسمش. خیلی هیجان زده شد و گفت بیا بریم پیش فلانی که از سینماگران خوب کشور و دوست من دربارش حرف بزنیم . گفتم به یه شرط. گفت چی ؟ گفتم یا بریم تو یه رستوران حرف بزنیم یا اگر نمیاد و میگه ما بریم نباید پشت میزش بشینه و بیاد بشینه کنار ما و باهم حرف بزنیم . با تعجب پرسید چرا؟ گفتم چون وقتی میریم دفترشون و پشت میزشون میشینن از بالا نگاه میکنن و انگار تو رفتی و اونها قرار تو رو اطعام کنن.

  • (با خنده ) فکر کنم منظورتون رو فهمیدم. خوب بعدش چی شد؟

بعدش شد داستان آبا.

  • همون رمان ده جلدی؟

بله . موضوع از این قرار بود که در خانواده اجدادی من اتفاقی افتاده بود که خیلی جالب بود و همیشه به صورت قصه در بین اطرافیان دربارش حرف میزدند . من همیشه فکر میکردم که این قصه میتونه یه سریال خیلی خوب بشه و یادم اون سال ماه رمضان یعنی دقیقاً رمضان 1397 وقتی که توی شهربازی مشغول به کار بودم سجاد یه استادی داشت به نام آقای دکتر فردرو که من هم بسیار بهشون ارادت داشتم . ایشون در حوزه فرهنگ جداً از اساتید بلامنازع محسوب می شوند . و یه تعبیر زیبایی در خصوص من داشتند که لذت میبردم . ایشون میگفتند من مثل یه کوه یخ هستم که فقط نوکم از آب بیرون زده . من اون شب سر سفره افطار برای ایشون به صورت خلاصه این قصه رو تعریف کردم . قصدم این بود که اگر خوششون اومد برای سریال با یکی از دوستانشون صحبت کنیم . منتها اوضاع عوض شد و انقدر اقای دکتر فردرو از این قصه خوششان آمد که گفتن حیف این فقط سریال بشه این باید رمان بشه و بنده رو تشویق کردن و بعد از اون هم همیشه حمایت مستمر کردن و از این طرف هم سجاد عزیز اومد و حمایت کرد و خلاصه من شروع به کار کردم . اول مدتی رو تحقیق کردم و بعد هم شروع به نوشتن کردم .

  • چی شد که قرار شد ده جلد بشه ؟

قراری نبود . وقتی شروع کردم به دسته بندی مطالب برای نوشتن دیدم محاله که بتونم این ها رو در یک جلد جا بدم و از طرفی قصه کشش و جای کار داشت و قابلیت این رو داشت که بدون خسته کردن خواننده بشه اون رو طولانی ترش کرد .

  • تا الان چقدرش رو نوشتید؟

الان دو جلد و هر جلد تقریباً سیصد و خورده ای صفحه آماده چاپ و من به خودم کمی استراحت دادم تا برم سراغ مابقی داستان .

  • برای چاپش چه برنامه ای دارید؟

(با خنده ) دست رو دلم نگذار که خونه . والله من یه رمان ده جلدی با حدود صد و خورده ای شخصیت دارم میویسم و یه عالمه داستان انقدری خسته نشدم که به چاپش فکر میکنم کلافه میشم . متاسفانه یه سیکل عجیبی وجود داره .

  • چرا ؟ چه سیکلی؟

خوب داستان از این قراره . من میرم سراغ ناشر . ناشر میگه تو کتاب اولی هستی . من میگم کتابم رو بخونید شاید خیلی خوب بود . میگه نه رمان ایرانی فروش نداره و تو هم کتاب اولی هستی و بهت اعتماد نداریم . بعد میگم خوب خودم بشم ناشر مولف میگن نمیشه میگم چرا ؟ میگن چون پخشی ها مافیا دارند و نمیگذارن تو کتابت رو پخش کنی و همینجوری میمونه رو دستت . میگم خوب چیکار کنم . میگن بهترین راه اینه که بری سراغ یه ناشر خوب که هم پخش خوبی داشته باشه و هم بتونه خوب رو کتاب کارکنه . ولی هم هامتیاز ها رو ازت میگیره و حق تالیفی هم که بهت میده خیلی کمه . میگم اشکالی نداره من نوشتم و باید خونده بشه . میرم پیش ناشر . میگم من یه رمان خیلی خوب نوشتم کلی آدم حسابی و با سواد و کتاب خون ، خوندنش و تعریف کردن میشه شما هم بخونید و ببینید به دردتون میخوره . ناشر میگه : تو کتاب اولی هستی .

  • عجب . پس حالا چه برنامه ای براش دارید؟

اول از همه چون من این کتاب رو برای مردم خب ایران نوشتم تصمیم گرفتم در صفحه اینستاگرامی خودم دنیای میرهادی (mirhadi.world) به طرز منظم یکسری لایو بگذارم و همه دوستان و همراهانم در این صفحه رو در جریان همه اتفاقات داستان ابا و همینطور مسیر نشرش بگذارم . بعد از اون هم داریم سعی میکنیم به سالم ترین روش ممکنه طوری که نه سیخ نویسنده بسوزه ونه کباب ناشر خلاصه این موضوع رو به سرانجام برسونیم .

  • چه حرفی برای ناشران و پخش کنندگان دارید؟

ببینید من میپذیرم که ناشر مبلغ کلانی هزینه کرده و پخش باید کلی زحمت بکشه تا بتونه از این راه پولی دربیاره و به قول معروف زندگیش رو بگذرونه ولی واقعیت اینه که این دوستان انخاب کردن در حوزه فرهنگ درآمد زایی بکنند و این حوزه شان و فضای خاص خودش رو داره و این دوستان در طرف مقابلشون نویسنده و شاعر و امثالهم رو دارند که روحیه اشان لطیف و شکننده تره . پس باید بدونند که نوع برخوردشان باید کمی فرق کند . از طرفی بلاخره باید کاری بکنند که نویسنده بدبخت توانی برای گذران زندگیش باقی بمونه تا بتونه کتاب بعدیش رو بنیوسه . من نمیگم هر چیزی رو چاپ کنند ولی همه رو هم با یک چوب نزنند .

  • ممنونم که وقت گذاشتید به امید چاپ هر چه زدتر کتاب آبا .

ممنونم و خسته نباشید . انشالله .

این گفتگو در ماهنامه شماره 5 جلا – نیاز اندیشه روز منتشر شده است

Hide picture