چرا  خودم را گم کردم؟ دل نوشته های نسرین رضایی نیا

دنیای ماشینی،سخت،زبر،فرسوده،بی احساس،مدرسه ،دانشگاه،آموزش،کار،……چه قدر شبیه یه تکرار شد،شاید کم تر شاید بیشتر ،مهم اینه توی هیچ کدوم از این مرحله ها یکی شدن و یکی بودن حس خوب و شاد بودن ،خیلی حس های لذت بخش دیگه مثل بخشیدن،و…بهمون یاد ندادن،شبیه یه مشت ماشین شدیم که زندگی نکرده فرصت زندگی کردنمون تموم میشه بدون هیچ لذتی که توش بوی از واقعی بودن حس ها رو تجربه کرده باشیم،…

بهترین دارو برای التهاب روحمان سکوت و آرام شدن در اوج هیاهو و عمیق به درون خود رفتن است،اگر باور امتحان کن،صدای روح خودت را میشنوی که تو را دعوت به آرامش می کند چون می داند آمده ایم که بیاموزیم ،اگر زمین نخوریم ترس از زمین خوردن نمی گذارد دونده ی خوبی بشویم ،به صدای درون خود که گوش میکنی معنی عشق را در خود پیدا میکنی ،خودتو ،معنی تمام واژه های تعریف شده و نشده درون توست و همراه تو،نور درون خود را در تاریکی پیدا کن…

گم شدم ،لابه لای فصل ها و سال ها،پاییز بود یا بهار،یادم نمی آید چرا  خودم را گم کردم،نمی دانم کجا باید پیدایش کنم،در حوالی کدام فصل و کدام حال و هوا،نمی دانم خودم را کجا به فراموشی سپردم،شاید همان جای که تو را بیشتراز خودم دوست داشتم گم شدم،و دیگر نشانه ای از خودم نماند،چون تمامم شد تو،اگر بودی شاید تو پیدایم میکردی ،در کوچه های خاطرات باهم بودن، می خواهم بدون تو پیدا شوم در تنهایی و خلوت خودم،و به خودم قول دادم که این بار خودم را در کسی جا نگذارم به رسم دوست داشتن و پای بند بمانم به خودم و تنهایی های بعداز تو در فصل هزار رنگ پاییز….

شهر پراز التهاب بود و دلهره و دلتنگی،نگاه من دنبال رد پای تو،برگهای زرد و نارنجی پراز خش خش و حرف برای گفتن،من دنبال صدای آشنای تو،ابرهای پاییزی می بارد و من دنبال نم چشمان تو،سرما و گرمای اول پاییز چه سردرگم مثل کلافگی های من در رفتن و ماندن کنار تو….

میشود بغض کنم ،گریه کنم،تو بپرسی چه شده،من بگوییم همه چیز وارونه شده،چه دروغی را تو باور کردی،اینکه حال من خوب شده،….

دلتنگت که میشوم به جان رنگ ها می افتم،رنگ ها تمام می‌شوند اما دلتنگی من برای تو نه،….

نه توان رفتن دارم نه توان ماندن ،برزخی که می گفتند به یقین که همین حالاست ،تو چه میدانی مرز رفتن و نرفتن را ،زنجیر به پایم دارم،من فریادی از صدای خاموشی هام،…

دلتنگ که میشوی حواسشان جای دیگری پرت میشود،ولی نمیدانند شاید تمام دلتنگیت برای خودت باشد،که دیگر به سختی به یاد می آوریش ،خنده های از ته دل و آسوده خاطر بودن….و شاید این تمام دلتنگی تو باشد برای خودت…

دنیای ماشینی،سخت،زبر،فرسوده،بی احساس،مدرسه ،دانشگاه،آموزش،کار،……چه قدر شبیه یه تکرار شد،شاید کم تر شاید بیشتر ،مهم اینه توی هیچ کدوم از این مرحله ها یکی شدن و یکی بودن حس خوب و شاد بودن ،خیلی حس های لذت بخش دیگه مثل بخشیدن،و…بهمون یاد ندادن،شبیه یه مشت ماشین شدیم که زندگی نکرده فرصت زندگی کردنمون تموم میشه بدون هیچ لذتی که توش بوی از واقعی بودن حس ها رو تجربه کرده باشیم،…

بهترین دارو برای التهاب روحمان سکوت و آرام شدن در اوج هیاهو و عمیق به درون خود رفتن است،اگر باور امتحان کن،صدای روح خودت را میشنوی که تو را دعوت به آرامش می کند چون می داند آمده ایم که بیاموزیم ،اگر زمین نخوریم ترس از زمین خوردن نمی گذارد دونده ی خوبی بشویم ،به صدای درون خود که گوش میکنی معنی عشق را در خود پیدا میکنی ،خودتو ،معنی تمام واژه های تعریف شده و نشده درون توست و همراه تو،نور درون خود را در تاریکی پیدا کن…

گم شدم ،لابه لای فصل ها و سال ها،پاییز بود یا بهار،یادم نمی آید چرا  خودم را گم کردم،نمی دانم کجا باید پیدایش کنم،در حوالی کدام فصل و کدام حال و هوا،نمی دانم خودم را کجا به فراموشی سپردم،شاید همان جای که تو را بیشتراز خودم دوست داشتم گم شدم،و دیگر نشانه ای از خودم نماند،چون تمامم شد تو،اگر بودی شاید تو پیدایم میکردی ،در کوچه های خاطرات باهم بودن، می خواهم بدون تو پیدا شوم در تنهایی و خلوت خودم،و به خودم قول دادم که این بار خودم را در کسی جا نگذارم به رسم دوست داشتن و پای بند بمانم به خودم و تنهایی های بعداز تو در فصل هزار رنگ پاییز….

شهر پراز التهاب بود و دلهره و دلتنگی،نگاه من دنبال رد پای تو،برگهای زرد و نارنجی پراز خش خش و حرف برای گفتن،من دنبال صدای آشنای تو،ابرهای پاییزی می بارد و من دنبال نم چشمان تو،سرما و گرمای اول پاییز چه سردرگم مثل کلافگی های من در رفتن و ماندن کنار تو….

میشود بغض کنم ،گریه کنم،تو بپرسی چه شده،من بگوییم همه چیز وارونه شده،چه دروغی را تو باور کردی،اینکه حال من خوب شده،….

دلتنگت که میشوم به جان رنگ ها می افتم،رنگ ها تمام می‌شوند اما دلتنگی من برای تو نه،….

نه توان رفتن دارم نه توان ماندن ،برزخی که می گفتند به یقین که همین حالاست ،تو چه میدانی مرز رفتن و نرفتن را ،زنجیر به پایم دارم،من فریادی از صدای خاموشی هام،…

دلتنگ که میشوی حواسشان جای دیگری پرت میشود،ولی نمیدانند شاید تمام دلتنگیت برای خودت باشد،که دیگر به سختی به یاد می آوریش ،خنده های از ته دل و آسوده خاطر بودن….و شاید این تمام دلتنگی تو باشد برای خودت…

 

6 thoughts on “چرا  خودم را گم کردم؟ دل نوشته های نسرین رضایی نیا

Comments are closed.

Hide picture