نگاهى نقد گونه به آموزش و پرورش – دکتر على اكبر شعارى نژاد
« تمدن و فرهنگ هر ملت را از چگونگى توجه آن به آموزش و پرورش مىتوان دريافت »
آموزش و پرورش (يا كلمه جامع تربيت)، كه در «كوشش براى تغيير و تبديل وضع موجود به وضع مطلوب زندگى آدمى» خلاصه مىشود، براى امروز، مخصوصاً براى افراد، هنگامى مؤثر و موفق خواهد شد كه:
خرد را جانشين احساسات كنيم، كه در حوزهآموزش و پرورش همين كه احساسات از در وارد شد عقل از پنجره خارج مىشود و اين حكم در همه مراحل آموزش و پرورش صادق است و بايد مراعات شود: در برنامهريزى، تصميمگيرىهاى اجرايى، مراحل تدريس و…
آموزش و پرورش را «عيبياب» بدانيم نه «عيبپوش» يعنى در حوزه آموزش و پرورش، تعارف و تملق راه ندارد و يا نبايد داشته باشد زيرا عمل تعارفى يا تملقآميز حتماً از صداقت خالى و عارى خواهد بود و بنابراين، نمىتوان به اثربخشى مثبت آن اميدوار شد.
از سوى ديگر، وظايف عمده و اساسى آموزشى و پرورشى عبارتند از:
الف) ايجاد يا آموختن آنچه كه شخص نمىداند يا ندارد.
ب) تكميل يا كامل ساختن آنچه كه شخص، ناقص مىداند يا كمبود دارد.
پ) اصلاح يا برطرف ساختن معايب يا نادرستى هايى كه شخص در فكر، معلومات يا مهارتها دارد و توفيق در درست انجام دادن وظايف مذكور، بدون كشف درست و دقيق كمبودها درشخص يا گروه غيرممكن است.
شايد به همين سبب است كه وجود حواس سالم و فعال و دقيق و تيز را از جمله شرايط معلمان و مديران آموزشى مىشمارند.
تفّكر تأملّى را جانشين تفّكر تخيّلى كنيم؛ كه تفكّر تأملّى، عميق و پرمحتواست.
تفكّر انتقادى را جانشين تفكّر بىطرفه يا تفكّر سفارشى كنيم زيرا در تفكر انتقادى است كه ما مىتوانيم ديدهها و شنيدههاى خود را به درستى تحليل، تعليل و احياناً تبيين كنيم. تفكر انتقادى است كه ما را به اين واقعيّت راهنمايى مىكند كه: همچنان كه سخنان درست و زيبا را اشخاص مىگويند، سخنان نادرست و زيبا را هم اشخاص مىگويند؛ و يا همانطورى كه سخنان درست و زيبا را در كتابها يا ساير نشريهها مىنويسند، سخنان نادرست و نازيبا را هم در كتابها يا نشريهها مىنويسند. پس ناگزيريم، مخصوصاً در ميدان آموزش و پرورش، در همه آنهايى كه مىخواهيم يا مىشنويم دقيقاً و نقّادانه بينديشيم و صرفاً چون فلان شخص محترم نوشته يا گفته است نپذيريم.
تفكر خلّاق را جانشين تفكر تقليدى كنيم. علم و فلسفه و هنر، يا به طور كلى تمدن و فكر، بدون ترديد، آفريده ذهنهاى كنجكاو و خلاق هستند. اگر ما خود را مقيّد كنيم به اين كه از خطّ والدين و معلمان خود خارج نشويم، و همچنان باشيم كه پيشينيان ما بودند، آنچنان بينديشيم كه بزرگان ما مىانديشند يقيناً نه تنها خود گرفتار جمود و ركود فكرى ونتيجتاً عقبماندگى علمى و فلسفى و هنرى خواهيم شد، بلكه فرزندان و محصلان خود را نيز به همين مصيبت گرفتار خواهيم كرد كه متأسفانه، لااقل در كوتاه مدت، درمانپذير نيست. پس، بايد هميشه به بهتر و برتر از آنچه هست بينديشيم و بازانديشى و فراترانديشى را وظيفه و ويژگى انسانى خود تلقى كنيم. والدين و معلم خلّاق مىتوانند فرزند و محصل خلّاق بارآورند.
خلّاق بارآوردن، برخلاف تصور بعضىها، چندان هم سخت نيست و كافى است كه آزادى و موقعيت مساعد را دو شرط اساسى خلاقيت بدانيم، بپذيريم، و به وجود آوريم چه در خانه و چه در مدرسه.
…
راهنمايى …روشمند را جانشين پند و اندرز كنيم.
فرق عمده راهنمايى با نصيحت كردن اين است كه دومى عمدتاً با تجربههاى شخصى و انفرادى متّكى است؛ در صورتى كه راهنمايى اساساً بر يافتههاى علمى و شناختهاى مبتنى بر آنها متكى است و اگر شخص راهنما هم به پند و اندرز مراجعان خود بپردازد گوييم «ناصح» يا «اندرزده» است نه راهنما. بنابراين، نتيجه راهنمايى تقريباً قابل اعتماد است در صورتى كه به پيامدهاى پند و اندرز نمىتوان زياد اميدوار شد.
واقعبينى را جانشين خوشبينى و بدبينى بيمارگونه كنيم.
آموزش و پرورش، فرآيندى است كه ذاتاً بايد واقعبين باشد و به واقعيتها بپردازد؛ و در غيراينصورت، به هدف مطلوب، كه تغيير رفتار و تبديل وضع موجود (غيرمطلوب) به وضع مطلوب مىباشد، نخواهد رسيد. هرگز نمىتوان واقعيتها را با ذهنيات تغيير داد و خوشبينى يا بدبينى هم هرگز مشكلى را حل نخواهد كرد جز اين كه در آمادگى شخص براى حل مشكل مؤثرند. براى اين منظور، بايد «ديدن» را جانشين «شنيدن» كنيم يعنى هرگز به آنچه خود مىتوانيم و ضرورت دارد ببينيم به شنيدن از ديگران اكتفا نكنيم تا واقعيت را عيناً دريابيم زيرا ذهن آدمى، به طور طبيعى، در آنچه احساس مىكند، مىبيند، مىشنود،… دخالت مىكند و نتيجتاً شخص نمىتواند عين آنچه را كه ديده يا شنيده است نقل كند. پس ما ناگزيريم خود ببينيم. از اين رو، ديدن و شنيدن يا نگاه كردن و گوش دادن را «مهارت» تلقى مىكنند كه مستلزم يادگيرى هستند.
…
آموزش و پرورش يا تعليم و تربيت را فرآيند «واحدى» بدانيم به جاى آنكه آن را دو امر يا فرآيند متفاوت تصور كنيم و حتى به تقدّم و تأخر ميان آنها قايل باشيم و براى هركدام سازمان يا تشكيلات ادارى ويژهاى به وجود آوريم. خداوند متعال هر فرد آدمى را «واحد» حتى «واحد بىهمتا» آفريده است و معلم با اين «واحد»ها سروكار دارد نه با روح (ياروان) و جسم (يا بدن) آنها. معلم براى تغيير رفتار (به شكل ايجادى، اصلاحى، تكميلى) تلاش مىكند و رفتار از كلّ «واحد»، يعنى فرد سرمىزند و به همه اعمال او اطلاق مىشود.
تغيير و تحول را كانون يا «قلب» آموزش و پرورش بدانيم.
آموزش و پرورش، در عين حال كه تغييردهنده است و جز آن، هدفى ندارد خودش نيز پيوسته در حال تغيير و تحول است چون آدمى مدام تغيير مىيابد. بنابراين، نمىتوان (و نبايد) انسان امروز را، همانند انسان گذشته، تربيت كرد كه انسان معاصر ويژگىها و نيازهايى دارد كه انسان گذشته نداشت. و نيز صرفاً تجربه گذشته را نمىتوان (ونبايد) شرط كافى موفقيت در آموزش و پرورش تلقى كرد كه در امر تعليم و تربيت، تجربه قديمى بدون بازانديشى در آن كفايت نمىكند و شايد هم عامل ركود باشد.
يادگيرى معلم را بر يادگيرى محصل مقدم بشماريم.
براى معلمى «حدّكفايت» معلومات وجود ندارد و نمىتوان حتّى بالاترين مقطع تحصيلات رسمى را براى «معلم مؤثر» شدن مشخص كرد و آن را كافى پنداشت. معلم، با توجه به فرآيند زندگى انسان، ناگزير است مدام ياد بگيرد و به بازانديشى و فراتر انديشى بپردازد كه در اين صورت، مىتواند محصلانش را به «آموختن» برانگيزد. تا معلم خودش ياد نگيرد و مطالعه مداوم نداشته باشد ناگزير است محصلان را از يادگيرى معذور دارد! پس، سازمان مسؤول آموزش و پرورش رسمى كشور بايد پيش از اين كه به محصلانش بينديشد و برنامهريزى كند براى معلمانش فكر كند و براى افزايش معلومات و راهنمايى شغلى ايشان برنامهريزى كند.
همه مقاطع تحصيلى يا آموزشى را «مدرسه» تلقى كنيم كه معمولاً سه نوع مدرسه بيشتر نداريم: دبستان، دبيرستان، دانشگاه.
فاصلههاى مصنوعى و زيانمند ميان مقاطع تحصيلى را از بين ببريم زيرا كه همه آنها هدف واحدى را دنبال مىكنند و آن «شهروند» سالم و مؤثر بارآوردن است. هميشه اين واقعيت مهم در فرهنگ خود را در نظر داشته باشيم كه هريك از مقاطع آموزشى: دبستان، دبيرستان، دانشگاه، ارزش ويژه خود را دارد و نمىتوان (نبايد) به يكى از آنها ارجحيّت بيشترى را قايل شد.
مدارس (دبستان، دبيرستان، دانشگاه) را به شكل «مدارس كيفى» در آوريم تا اشخاص يا شهروندان با كفايتى بارآوريم. فراموش نكنيم كه «تحصيل كردگان» يا «فرهيختگان» ما همان خواهند شد كه مدارس شان هستند؛ و جامعه ما همان خواهد شد كه فرهيختگانش هستند.
مدرسه «كيفى» يا مدرسهاى كه به كيفيت مىپردازد مدرسهاى است كه تنها به عده محصلانش آموزشى اكتفا نمىكند، بلكه افتخارش به اين است كه فارغ التحصيلان آن، شهروندانى هستند حساس، فعال و خلاق كه از علم و توانايى و محبت با هم برخوردارند…..
اين واقعيت را بپذيريم كه نيازهاى روز جامعه، نظام و روش و محتواى آموزش و پرورش كشور را تغيير مىدهند نه گرايش اشخاص توسط و توصيه افراد. آموزش و پرورش به كل جامعه تعلّق دارد و سرمايهگذار آن، جامعه است. پس، جامعه است كه بايد (وحق دارد) بگويد به چه نوع شهروندانى نياز دارد كه مدارس (دبستان، دبيرستان، دانشگاه) بايد تربيت كنند. و اگر قرار باشد در حوزه آموزش و پرورش هم تابع و متبوعى تعيين كنيم ناگزيريم بگويى مدارس، عمدتاً، تابع جامعه هستند نه برعكس.
بپذيريم و عملاً نشان دهيم كه آموزش و پرورش رسمى كشور، مسؤوليت همگان است نه مقامهاى خاص؛ و براى مؤثر و باور ساختن آموزش وپرورش، همه افراد جامعه بايد مسؤولانه و فعّالانه در آن شركت كنند. در غيراين صورت، يقيناً خواهند لنگيد و هرگز سر وسامان پيدا نخواهد كرد اگر چه بهترين برنامهها و آخرين تكنولوژى آموزشى را هم داشته باشيم.
…
انسان ماندن و انسانى رفتار كردن را شرط ضرورى معلمان و محصلان بدانيم.
ما معلمان بايد همزمان بدانيم و بتوانيم و از محبت متقابل برخوردار باشيم و اين سه خصوصيت را در خويشتن و محصلان خود تقويت كنيم كه هر كدام از «دانستن»، «توانستن» و «محبت ورزيدن» بدون ديگرى اَبْتَرْ خواهد بود يعنى نه تنها مشكلى را از فرد و جامعه حل نخواهد كرد، بلكه به احتمال زياد، بر مشكلات موجود هم خواهد افزود.
….
از انديشيدن و آموختن و تغييردادن و تغيير يافتن نهراسيم كه چنين ترس هايى از جمله مهمترين و مؤثرترين عوامل ركود و جمودند. مدير يا رهبرى كه نتواند بينديشد، ياد بگيرد، معرفت موجودش را براى حلّ مسايل روز كافى بداند، و آمادگى تغييريافتن و تغيير دادن را دارا نباشد يقيناً موجب عقب ماندگى خواهد شد.
كسى مىتواند تغيير بدهد كه:
– خودش بتواند تغيير يابد،
– بداند چه چيز را و چرا تغيير مىدهد،
– بداند چگونه تغيير بدهد،
– بداند تغيير پيدا شده را چگونه ارزشيابى كند،
– و چگونه تغيير مطلوب را تقويت كند…..
نقل از ماهنامه جلا شماره 25