دل نوشته های نسرین رضایی نیا

دل نوشته های جدیدی از خانم رضایی نیا برای ما ارسال شده است به پاس قدردانی از تلاش ایشان و علاقمندی شان به این سایت و ماهنامه جلا بخشی از آنها را در اینجا با هم مرور می کنیم:

دنیا به وسعت یک بی کران و حس خوب داشتن و محکم خودت را در آغوش گرفتن است،موهایت که بلند می‌شود و روی دوشت می ریزی  روزی به نظرت جذاب بود،  به یاد نوجوانی لاک قرمز و دامن صورتی،اما نگاه آدم ها شبیه افکار تو نیست،عادت کرده اند به زشتی ها به پشت پرده و در راز ها،نه معنی دلتنگی پشت نقابت را می بیندد و نه تصوری از ذهنیتت ،کلام شان پراز درک است و زیبای ولی دنیای درون شان به گمان تاریک تر از تاریکی است،گفته بودم دگر قضاوت نخواهم کرد مخاطبم نه تو بلکه خودم هستم که چرا هرگز شبیه دیگران بودن را نیاموختم……تمام تلاشم را می کنم تا شبیه آدم های معمولی و روزمره باشم تا کسی خورده به دل نگیرد و آزرده خاطر نشود…….

دنبالت گشتم ،در تمام طول تنهایی ها ،نه کسی را دیدم که دل ببندم نه کسی را نیاز داشتم که در کنارش آرام بگیرم،گفته بودند زن قوی تنها به کافه می رود،مسافرت در تنهای و  خودش را در آغوش می گیرد  ،من سالهاست همه ی این ها را بلدم ولی قوی بودن و محکم بودن را وقتی یاد گرفتم که دیدم با تمام سو برداشت هایشان با سکوت فقط نگاهت می کنند،بزرگتر شدم یک سال دیگر گذشت و من باورم بر تنهایی بیشتر و به گمانم که دنیای مان با تمام شعارهای زیبا و رنگارنگ که در کلام ها جاریست متفاوت،یک سال دیگر بر سن عددی  ام اضافه شد،ولی باور دارم روحم کودک ترشد ،دنیارا دیدم که فقط طعم قهوه ی تلخی را می‌داد که هم دوست داشتنی بود هم تلخی که برای من متفاوت ،گم شدیم در تکرار بی تکرار باورمان،و همه گم شدیم در بازی افکار کودکانه و گاه صادقانه و گاهی……بماند که تلخی قهوه در تنهایی شاید به تعبیر تو دلچسب تراست……

دلم فراموشی می خواهد،که از یاد ببرم روزهای سخت و گاهی تلخ را،فراموشی که به یاد نیاورم کجای قصه ایستاده ام،گاهی فراموش کردن خودت هم زیباست،وقتی فراموش میکنی،میبخشی،دور میشوی و آرامش دوباره بر میگردد،همیشه فراموش کردن بد نیست گاهی لازم است مثل آب مثل نان،لطفا کمی فراموشی…..

هر زمان احساس کردی فکرت زیادی به سمت و سوی که نباید ولی می رود،سریع حواست را جای دیگر خیلی دورتر از جای که باید پرتش کن، گاهی با قدم زدن،با نگاه خیره به نقطه ای یا حتی اگر لازم بود با خودت حرف بزن،بگذار بر خلاف آنچه می‌گویند در همان جای که قسمت تاریک ذهنت بوده بماند،آدم ها هنوز به بزرگی دیدن و حس کردن مفهوم های تو آشنایی ندارند،باور نکن هرگز شعارهای که می‌دهند و تعارف های که می کنند،که بگذار عیان شود افکارت و از پس پرده برون آید حس نابت که ما تبر برداریم بزنیم به ساقه های سبزت،نه با بی رحمی بلکه با تمام واژه های در ظاهر زیبا و احساس های ظریف……

لبخند روی لبت ولی وای از اشکی که از پشت چشمات توی گلوت داره سرازیر میشه،خفه ترین حالت ممکن رو تجربه میکنی ،پلک نمیزنی از ترس اینکه اشکت مسیرش تغییر نکنه و صورتت خیس نشه،سکوت می کنی از ترس  اینکه صدات نلرز ه و بغض توی گلوت نشکنه،سردی دستات رو با گرمای شومینه گرم کنی که کسی متوجه تنهایت نشه،دلهره و دلتنگی نگاهت رو پشت سکوت و لبخند نمایشی مخفی کنی که مبادا به غصه ی توی دلت بخندن،بدترین حس ممکن توی جمع باشی و توی خلوت خودت غرق ،دنبال یه راه نفس بودم،حال بد توی جمعی که مجبوری وانمود کنی خوبی،میشه لطفا به حال بد کسی خیره نشید و سوال نپرسید ،کلی تلاش کرده که ظاهرش چیزی رو نشون نده ،خراب نکن تنهای تو شلوغی کسی رو …..

یه روزای باید خودخواه باشی ،یعنی اون روز رو فقط به خودت اختصاص بدی،بری یه گوشه ی دنج دنیا توی سکوت و خالی از هر فکر و خیال ،فقط به چیزهای که دوست داری فکر کنی،فرقی نداره که اون افکار یه خاطره است یا فقط یه آرزو،مهم اینه که حال تورو خوب میکنه،یه حس خوب توی تنهایی بگیری و برای یک عمر شلوغی ها رو بتونی به دوش بکشی،روز خلوت و آرزو توی تقویم هممون خالیه،یه جورای نداریمش،ولی نه تقویم میخواد نه برنامه ریزی نه هیچ چیز دیگه ای روزی که خیلی خسته بودی از همه جا و احساس کردی تحملت کم شده،توی تقویم خودت علامت بزن همون روز بشه روز خلوت و تنهایی ، خاطره نه چون میشه گذشته آرزو که باشه مال آینده ،فکر کردن به روزهای خوبی که شاید هرگز اتفاق نیوفته ولی تو رو دور میکنه از روزای خسته کننده و شلوغی ها و ……حسای خوبت رو جمع کن و خودت رو دوباره آماده کن برای تمام روزمرگی ها و ……

بین این همه شلوغی و همهمه،بین تمام روزمرگی ها،بین تمام ردپای خاطره ها،نمیدونم چرا دیگه هیچ کجای قصه برام آشنا نیست،انگار نه صدای هست نه قصه ی نه ردپای از گذشته ها،سخت بود ولی حالا که نگاه می کنم می بینم ممکن شد ،با تمام غیر ممکن به نظر رسیدنش،فراموش کردن روزها و آدم های گذشته،قدم زدن بین آدما ولی نشنیدن و ندیدن بهترین حس ممکن دنیاست…لذت فراموش کردن خیلی چیزا بیشتراز داشتنشونه وقتی فاصله می گیری و خوب نگاه می کنی،امتحان کن سخته ولی ممکن و خوب……

 

قهوه را تلخ نمی خوردم اما،از همان شب که که تو گفتی که چه می چسبد،
قهوه ام را در شب فقط می نویسم،
از همان شب که تو گفتی دو فنجان، جای یک فنجان دوتا کنار هم،به همان تلخی نه گفتن تو مینوشتم
من که از تنهایی و رفتن دگر نمی ترسم،تو برو من کنار پنجره چشم انتظار تو نشسته ام
فرق دارد حس من با آنچه تو تجربه کردی تا حالا
برف می بارد و دوچندان قهو ه ی تلخ ،میزنم گپ ریز کنار تو که هرگز نخواهی آمد….

ماهنامه شماره 20 جلا

Hide picture