داستان کوتاه فال از عسل عبدالهی
بی حوصله بودم نه حوصله تنها خانه ماندن را داشتم و نه حتی صحبت با کسی را !! همیشه درونم یک پارادوکس عجیب آزارم میداد!! در اوج خوشحالی نگران بودم و در ناراحتی هایم به دنبال یک روزنه امید…
نمیدانم چه زمانی لباس پوشیده و آماده خود را درون ماشین در میان انبوهی از ماشینهای مختلف و ترافیکی سنگین دیدم!!! مدتها بود که خودم را فراموش کرده بودم و هوش و حواس دقیقی برای خودم نمیدیدم!
همیشه هر گاه دلم میگرفت و میخواستم هوایی تازه کنم به سمت خیابان ولیعصر می آمدم… این خیابان را خیلی دوست داشتم … گاه و بی گاه چه پیاده و چه با ماشین خودم را به سمت این خیابان می کشاندم!!
همیشه به نظرم می آمد درختهایش با من حرف میزنند و من تنها نیستم!!! من به قدری به این درختان احساس نزدیکی می کردم که یک بار زمانی که فهمیدم شهرداری تنه نیمی از درختان را زده است… در کنار یک سقاخانه همان حوالی تا چند شب شمع روشن میکردم و غصه دوستان بی صدایم را میخوردم! تا جایی که شبی که باز برای روشن کردن شمع به آنجا رفته بودم متولی سقاخانه که من را این طور بی تاب و ناراحت دید به من گفت که برای همه ما از دست دادن عزیزانمان خیلی سخت است و بعد برایم طلب صبر کرد ! و من متعجب از اینکه چه بی تابانه رفتار کرده ام که دیگران چنین برداشتی از من داشته اند…
در چنین فکرهایی بودم که با بوق زدن مداوم ماشین عقبی به راهم ادامه دادم..
چند متری نرفته بودیم که باز به چراغ های بعدی و بعدی برخورد کردم و ایستادم…ضبط ماشین را روشن کردم و نوایی قدیمی دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره… نداره!! را پر کرد…سرم را که از روی ضبط بلند کردم دیدم پسر بچه ای با قناری بر دوشش و جعبه ای از فال بر شیشه ماشین می زند و از من میخواهد از او فالی بگیرم!! از دیگر عادتهایم این بود که هر گاه کودک کاری را میبینم او را از خود نرانم و حتی شده به مقدار کم دل آنها را خوشحال کنم به همین دلیل همیشه پول نقد همراه خودم نگاه میداشتم که در چنین مواقعی بتوانم از آنها خرید کنم!! به رسم همیشه با لبخند شیشه ماشین را پایین دادم و گفتم پسر جان چه قناری زیبایی ولی خودت قشنگتری و بعد پسر خنده ای کرد ..
خواستم بگویم که برایم فالی انتخاب کند که متوجه ثانیه های پایانی شمارشگر چراغ قرمز شدم و از او خواستم سوار ماشین شود تا جلوتر از او فالی بگیرم .. او هم قبول کرد و سوار شد!!! بعد از عبور از چهارراه چشمم به کافه ای در آن اطراف افتاد و فکری به سرم خطور کرد! از پسرک درخواست کردم که اگه موافق است و برای چند دقیقه مشکلی برایش پیش نمی آید با هم به کافه برویم و چیزی بخوریم! اول سختش بود قبول کند ولی گفت اگه زیاد طولانی نمیشه و وقتشو نمیگیره باهام میاد! از ماشین که پیاده شدیم گفتم نمیخوای اسمتو بهم بگی برگشت و نگاهی بهم کرد و گفت اسمم حسن آقاست! آقاشو میتونی اولم بگی!!! خیلی از نوع مردونه حرف زدنش خوشم اومد نزدیکش شدم و گفتم چشم آقا حسن بفرما داخل!! قناری اش را داخل باکس فال گذاشت و سفت چسبید …مرد گارسون به سمتمان آمد و با روی خوش ما را به سمت میزی که کنارش آکواریوم کوچک ولی پر از ماهی های رنگی و کوچک بود هدایت کرد.. حسن تا ماهی ها را دید با دست به آنها اشاره کرد و گفت ماهی چقدر ماهی!! ما هم داریم…..
ادامه مطلب را می توانید در ماهنامه شماره 8 جلا – نیاز اندیشه روز مطالعه نمایید
بسیار زیبا و عالی