داستان کوتاه از عسل عبدالهی
” بنامش و در پناهش ”
شب از نیمه گذشته بود … سرد بود و تاریک و صدای باد شدیدی که گاه و بی گاه با قدرت به پنجره ها میکوفت و خواب را از چشمانم گرفته بود.. به راه افتادم و آرام به سمت پنجره ای که نیمه باز بود رفتم… هیچ وقت از باد تند خوشم نمی آمد.. راستش مرا یاد دورانی می انداخت که یادآور خاطرات خوشی نبودند… قبل از بستن پنجره به بیرون نگاهی انداختم… شهر گویی در خاموشی مطلقی به خواب رفته بود.در سرم گذشت کاش شهر همیشه آرام بود و تنها صدایی که اگر می خواست در شهرمان بپیچد.. صدای خنده های کودکانی باشد که فارغ از جهان و هیاهوهایش بخندند و بچگی کنند… در همین فکرها بودم که ناگاه چشمانم به رفتگری خیره ماند که با آن قامت خمیده اش گویی به مقابله با باد آمده بود… دلم برای دستهای سرد و پینه بسته اش سوخت.
نمی دانم چه زمانی گذشت که او را در سکوت نگاه می¬کردم که با صدای دل نواز اذان به خود آمدم…
زمزمه های الله اکبر که در شهر طنین انداز شد باز توجهم به سمت پیرمرد رفتگرجلب شد…جارویش را به کناری گذاشت و آرام خم شد و دست بر روی خاک کشید…
چشمانم را ریز کردم که با دقت بیشتری حرکاتش را نگاه کنم..گویی در جیبش به دنبال چیزی می گشت..دقیق تر شدم برایم جالب شده بود که چه می کند…هر چه بود را بر روی زمین گذاشت و برخاست… در آن هیاهوی باد و تاریکی ایستاد و نگاهی به آسمان کرد… دستانش را به حالت اقامه درآورد و به نماز پرداخت…در بهت و حیرت مانده بودم…
بزرگی پیرمرد رفتگر مرا بیشتر به عجز و حقارت واداشت که چگونه با این همه سختی و مشقت خود را در پناه پروردگار می دانست و نجوا کنان اورا صدا میزد.
در همین حین بادی محکم به صورتم برخورد و مرا ترساند.
با این حال به سوی آسمان نگاهی کردم و آرام خواندم:
” امیدی هست چون خداِیـــــــــــی هست ”
“عسل عبدالهی”