داستان های کوتاه سورئالیستی مریم علاالدینی-6
مبل تک نفره
هنرپیشه ی با تجربه و معروفی بود. با اون قد بلند قوز کرده، موهای جوگندمی نسبتا بلندی که رو پیشانی چروکش ریخته ، بینی بزرگ و صورت کشیده هر روز يك مبل یکنفره کوچک و قدیمی را به دنبال خودش ميكشيد تا به محل گفتگوي دوستانه برسه و روش بشینه .محل قرار منزل خاله من در طبقه دوم يك ساختمان قديمي بود. هم مهمانهای دورهمی هم سن و سال هم و تا اندازه اي سرشناس… ساعت ها بحث مي كردند و كنار هم حرف ميزدند. خود هنرپیشه بعد از دورهمي مبل را تا راه پله ميكشيد و در آنجا مي گذاشت تا جلسه بعد. مبل چوبي كوچك با رو كشي كرم رنگ،دو نگين سبز در دو طرف چوب مبل ،قسمت بالا كار شده بود که یه جورایی قدمت مبل را نشان ميداد. موقع رفتن تاكيد کرد كه اگر جاتون رو تنگ نميكنه همينجا باشه در غیر اینصورت با خودم می برمش .البته که يكي از افتخارات هر كسي نگهداري از اين مبل قدیمی بود چرا قبول نكنند؟
يك روز به خانه جديد خاله ام رفتم. خانه در در يك پاساژ بزرگ در حال ساخت بود… كارهاي نهايي ساخت و ساز داشت انجام ميشد.همه جا پر از كارگر و ابزار كار و افرادی که به خانه جدید اسباب کشی کرده اند بود.راهرو هایی بزرگ با سقف هاي بلند و سفيد با ديوار هاي شيشه اي كه تمام جزئيات خانه ها نمايان بود. فاضلاب طبقات بالايي دچار مشكل شده بود و با شكستگي لوله ها مثل دوش حمام در راهرو هاي پايين آب ميريخت و همه کارگرها در تلاش برای تعمیر کردن به اینطرف و انطرف می دویدند.خاله انقدر گرفتار پرت کردن حواس من از این آشفتگی بود که مبادا بعد از آن همه پز دادن از ساختمان جدید الاحداث آبروش بره كه ملاقات درست و حسابی صورت نگرفت. منم سعی کردم از آب نمای زیبای موقت درون راهرو که کارگرها مشغول تعمیرش بودند چشم پوشی کنم.وقتي آمدم بيرون در خيابان بالايي آن مبل زیبای قديمي رو ديدم كه سر تقاطع كوچه خلوت گذاشته شده و يك پيرمرد مسئول نگهداري از مبل بود. ياد هنرپيشه افتادم. اما نه هنرپيشه اي بود نه دور همي نه خانه قديمي خاله جان. فقط مبلي تنها در كوچه اي خلوت با پيرمردي تنها.