داستان عمارت منظرالملوک – رزیتا تقی زاده
زهره ، ملاقه را توی دیگ چرخاند. چند تا دانه برنج را بالا آورد ، نگاهش کرد ، و دوباره برگرداند توی دیگ .همانطور که مگس ها را دور می کرد ، غر زد: پشه ها خوردنمون، یه متر توری بگیرید بزنید جلوی در، نمیدونم حواسم به چی باشه، یا سوسک از درو دیوار میره بالا، یا عطسه کنی پشه میره تو حلقت.
خواست مگس کش را ازروی یخچال بردارد، که بقچه ی نان، که به زور چهارطرفش را به هم رسانیده بودند تا بسته شود ، ُسر خورد ونان ها روی زمین پخش شد. تف تو ذاتت. تند تند همه ی خرده نان ها را جمع کرد وبا زور چپاند توی بقچه ، وهمانطور که در دل ، به خودش و اقبالش بد و بیراه می گفت ، دست می کشید کف آشپزخانه وذرات نان را از زیر یخچال و گنجه ،جمع می کرد و می تکاند توی خاک انداز. وبعد هم مگس کش را برداشت ، و با همه ی حرصش کوبید به مگسی که روی لبه ی اجاق نشسته بود “خدا مرگتون بده، کی از این خرابه نجات میام؟”
دوباره به دیگ نگاه کرد وبرنج را بهم زد.از سر بی حوصلگی ، روی حلب روغن کناراجاق نشست، گره چارقدش را باز کرد، موهایش را جمع کرد و محکم پشت سرش گیر داد و دوباره چارقد را پشت سرش گره زد. چشمانش با بغض ، روی در و دیوار آشپزخانه می چرخید . چهار دیواری کوچک و دود زده ای ، که به زور جای یک نفر می شد. سقفش را با پلاستیک پوشانیده بودند ، تا ذرات گچ و گل ، روی ظرف ها نریزد. اگر چه ، روی یخچال ارج زرد رنگ ، وچرکی ، که به زور وسط گازوگنجه جا داده بودند ، وآن گنجه یی که داخلش ظرف بود، همیشه یک وجب خاک نشسته بود، وبا اینکه هر روز هم زهره کهنه می کشید ، اماهیچوقت تمیز نبود.
صدای ننه منظر، که چند قدم آن طرف تر، توی حیاط ، بالای دیگ شیر ایستاده بود وداشت قبای بلندش را، که پر از نقش و نگار لکه های شیر وچربی بود ، لوله می کرد و با سوزن قفلی روی سینه ش گیرمی داد ، او را از افکارش بیرون کشید :” اکبر، کاسه ها رو بیار، بدو، امروز مش غالم بیست تا ماست سفارش داده، ساعت چار میاد ببره .” اکبر ، پرده ی چیت گلدار اتاق را با پایش کنار زد، همانطور که در تاریکی اتاق ، جلوی تلویزیون لم داده بود، با بی حوصلگی گفت : »الان میام. ، داد میزنی چرا ننه ؟ این پرده رو، ور داری ، من توبغلت نشستم، همچین هوار می کشی که انگاری دالون امارت قیصریه هست و منم توی هشتی ش نشستم . کر که نیستم. صبر کن یه دقیقه .
ننه داد زد : شیرا یخ میکنن ، بدو ،هیچی بهت نگم تا عصر درازی تو تشک و اون متکا هم لای پات . اکبر با اکراه بلند شد ، دو لنگه پرده ی باریک جلوی اتاق را به هم گره زد ،نور روز تا ته اتاق پاشیده شد ، ولحاف وتشک درهم وملافه ی لوله شده و شلخته ی کف اتاق را هویدا کرد . شلوارک راه راه قرمزش را کشید روی عرق گیر رکابی ش، تسبیح سبز رنگ دور گردنش را که گره خورده بود ،از درز عرق گیر باز کرد ، یک لنگه دمپایی را پوشید و بدنبال لنگه ی دیگرش ، اطراف را ورانداز می کرد . پس کولنگه ش؟ وقتی پرت میکنین برای گربه دوباره بیارینش خوب.. یه لنگه پا ، پرید تو ی آشپزخانه . زهره که دیگ برنج را با دستگیره گرفته بود و داشت میاورد سر آبشی توی حیاط که صاف کند ، صورتش را از بخار دیگ عقب داد : هووووی کجا میای؟ برو کنار سوختم.. نمی بینی دارم میام بیرون؟؟؟ امون بده خووب.
اکبر گفت : »تقصیرننه هست زن داداش ، چیکار کنم ، آدمو هول می کنه .همچین داد می زنه انگار ملوک المنظره.
یه لنگه پا ازتوی حیاط ،پرید جلوی در آشپزخانه ، خم شد و کیسه ی کاسه ها را از پشت گنجه بیرون کشید.
زهره زیر لب غرید: »یه الونک هست و شونصد تا آدم، خونه که نیست، عینهو بازارچه فیل
اکبر کاسه ها را چید کف حیاط . زهره گفت : »لب حوض نذار، کار دارم ، تو دست و پای منه.
اکبر گفت : منظر الملوک، امر کنید کدام سمت این بارگاه بچینم؟ سمت باغ؟ سمت درگاه؟ سمت اندرونی ، سمت…
ننه چشم غره ای رفت ،سرفه بلندی کرد و گفت: » بچین ظرف ها رو . ور زیادی ، یعنی به قبر امواتتون خندیدن. هر کی جاش تنگه ، بسلامت .. برید تو امارت عمه تون زندگی کنین . والاه ، من شیر میریزم ، تو تند تند مایه بزن، بچین کنار دیوار. بجنب بچه. این موهاتم کوتاه کن عین حمالای دم دروازه شدی…
– اگر صالح می دونی دست از سر موهای من دیگه وردار
در کوچه باز شد و قباد سوت زنان آمد داخل ، یک توله سگ سفید موفرفری زیر بغلش بود.
ننه فریاد زد: ای چی چیه اوردی خونه؟؟؟ نذاریش رو زمیناا ، ببرش بیرون، بروو.
قباد، عینک آفتابیش را روی موهای ژل خورده ش جا داد و گفت: این خارجیه، قیمت داره، برو بالای شهر تا ببینی کیا از اینا دارن .
ننه گفت : ننه ت مال بالای شهربوده یا بابات؟
زهره گفت: وااای خدااا چه قشنگه، بد ه یه کم بغلش کنم.
ننه بُراق شد: دست نزن موهاش میچسبه بهت داری پلو دم میکنی، قشنگه که قشنگه، برو یه سر آتیش قلیون بذار ، هنوز نرسیدم یه لقمه نون بذارم دهنم . فقط سگ بازیمون مونده . ببرش بیرون ، مشتری ببینیه اینجا سگ هست، رم میکنه.
قباد ، سگ را بغل زد و از نردبان رفت روی پشت بام سراغ کفترهایش. ننه منظر، عرق پیشانیش را با آستینش پاک کرد ، موهای وز کرده ی خاکستریش که ته مانده ای از رنگ حنا داشت ، از زیر چارقد ش، بیرون ریخت ، دستهایش را به کمر زد ، قدش را صاف کرد ، چشمهای کوچکش را تنگتر کرد و کاسه ها را شمرد.
-دختر زودباش ،بساطت جمع کن از لب حوض ، میخوام کاسه بذارم، یه ساعته دورخودت میچرخی واسه یه وقه برنج که میخوای بار بذاری .
زهره ، دیگ و صافی را از لب پاشویه برداشت ، دماغش را بالا کشید و زیر لب گفت : هااا یه وقه…
ننه داد زد: »هی مش اسد، کجایی؟ یه زنگ بزن به غالم ، بگوساعت چار بیاد سفارشش ببره، جا ندارم، دوباره باید برای فردا مایه بزنم.
پشت قبایش را بالا داد و نشست کنج دیوار زیر سایه ی باریک درخت اناری، که چهار تا انار کوچک و سوخته ی دهان باز، سر شاخه اش خود نمایی می کرد. سال گذشته ، مش اسد ، می خواست درخت را از ریشه در بیاورد ، و دو تا کاشیی که ، برای باغچه کنده شده بود را ، صاف کند، بلکه جا برای چیدن کاسه های ماست، فراختر بشود. اما ننه منظر اجازه نداده بود، می گفت : این درخت یادگار آقام خدابیامرزه. برام قدم دار بوده. آقام، وقتی ننه ی خدا بیامرزم، علی اکبر رو بعد پنج تا دخترزایید، اینو کاشت. تو دلش ، گاهی از این درخت انار، حاجت هم گرفته بود. یه وقتایی دم اذان صبح، بعد از نماز، یه دعاهایی می نوشت و با یک رشته ی باریک ازپارچه ی سبزی، که از مشهد گرفته بود ودور حرم، طواف داده بود، می بست وسط شاخه های درخت ، جایی که توی چشم نباشد. تاکسی جواد هم بعد چند سال خون جگر خوردن و بدبختی کشیدن و قرض و قوله از عنایت همین درخت و دعای روح آقاش جور شده بود. همانطور که قلیان را روی زانو گذاشته بود وزغالهایش را فوت میکرد و تو عالم خودش بود، عذرا خانم ، مثل همیشه ، در نزده ، آمد داخل و گفت : »یا هللا . سالم . نَ َخسته منظر خانم. هووو ..یا خدااا چقدرپشه، نچ نچ ..نگاه ،چند تاش افتاده تو ماستا !! ما که الحمدلله این همه پشه نداریم تو حیاطمون ، وگرنه سرسام می گرفتم. چه خبره اینجا؟
ننه گفت: »پشه ها جای چرب و چیلی میرن ، هر جا که دولت باشه ، ،نه توی برهوت .اگر تو حیاط تو نیستن ،لابد بوو برنگی نیست. عذرا خانم، ابرو هایش را بالا انداخت وگفت: ایشالا خدا بیشترش کنه و به دولت سرات رونق بده ، ما که بخیل نیستیم. اومدم اون دیگ بزرگه رو قرض بگیرم واسه امشب. یه چند تامهمون رودرواسی دار داریم خواهر. هنوز به کسی نگفتم ، نمیخوام در و همسایه ها فعال بدونن .گاسم نشد دختره ، خوب نیس سر زبون بیفته. شما با بقیه فرق داری، چند وقتیه یکی واسه شکوفه دست از سرمون ور نمی داره .خیلی اومدن و رفتن تا آقاش راضی شد. دیگه امروز میان حرف و گفتگو. خواهر خونه ی دختر دار،عینهو کاروانسراست. خدا قسمت عزیزات بکنه .
ننه منظر پک محکمی به قلیان زد ، چشمهایش را تنگ کرد و دود را بیرون داد وگفت: خدا مبارکش کنه . دیگه دختر عینهو نردبون سنش میره بالا.دست دست کنی ، دیر میشه و باید فکر ُکلوک باشی.اگر خوبن ، دس دس نکن. ردش کن بره پی زندگیش .حالا داماد کی هست؟
عذرا گفت: بنک داره. عمده فروشی برنج داره .اسم و رسم دارن، آقاش سر تیموری چار دهنه مغازه داره . حالا بعدا مفصل برات تعریف میکنم خواهر . فعال دیگ رو بده ببرم که ظهر شد
ننه داد زد: زهره ، دیگ مسی بزرگه رو از تو سر بونک بیار. بعد رو به عذرا: خودت یه آبی توش بکش. اینجا دست و پام تو همه . نمی تونم بشورمش. زهره که تازه کارهایش تمام شده بود و رفته بود توی اتاق ، سورمه ای توی چشمهایش کشید ، پرده ی اتاق را کنار زد گفت :»سالم غذرا خانم. کارخیرتون مبارک. دوماد دارشدین بسلامتی؟
عذرا خانم گفت: والا من که از وقتی این دختره شاگرد مدرسه بوده ،مدام گرفتار رفت وآمد خواستگارم . هرچی شکر میخرم واسه شربت، بازم کم میارم. هر روز باید جوابگوی یکی باشم.
زهره آهی کشید وگفت : دوماد، خونه داره از خودش؟
عذرا گفت: هااا ننه ، ای دوره کی با مادر شوهر سر میکنه؟؟ آقاشم ، تو تیموری ، کنار مغازه ش یه خونه ی فراخ دو طبقه داره ، ولی کاکو از قدیم گفتن، دوری و دوسی. آ قای بچه ها هم شرط اولش همین بود.
ننه منظر گفت : خدا آخر و عاقبتش رو بخیر کنه . دومادی که خونه از خودش داشته باشه ، ننه ی عروسم باید کیپ تا کیپ جهاز بده . و بعد دوباره بلند گفت : مش اسد، زنگ بزن بیان برای ماستا. قباد ، سگ را توی بغل گرفته بود ازنردبان آمد پایین. بوی عطرش ، توی حیاط پیچید .
-سلام عذرا خانم
– رو ماهت .ای چی چیه ننه زیر بغلت؟
-سگ خارجیه. فک می کنید چند می ارزه؟ حرف حالیشه . بکن نکن سرش میشه، دست میده، بهش بگی بخواب ، می خوابه. پونصد تومن پولش دادم. ننه منظر گفت: تو گوه خوردی. پونصد تومن از سرگور بابات آوردی دادی توله سگ؟ خودت که بکن نکن سرت میشه پونصد تومن قیمت داری؟
عذرا خانم پوز خندی زد و گفت: منظر جون ، خب دیگه دولت و آبادی که باشه اینجوریاس، جک جونور از سروکول آدم بالا میره . میگم قباد ،این ادکلنت چه بوی خوبی میده . اسمش برام بنویس ، بدم بچه ها بخرن ، باید رو خلعتی ها بذارم واسه ی دوماد. قباد چشمهایش برقی زد و گفت: بوش خوبه؟ عطر چارلیه، یه کم گرونه ها، ولی بوش خیلی می مونه ، ا گر خواستین بگین از رفیقم میخرم براتون. ارزونتر در میاد
عذرا گفت: هاا مادر، بوش سر آدم درد نمی گیره ، خوبه. دیگه رسمه رو خلعتی داماد، باید عطرم باشه. من برم که خیلی کار دارم . مادر ،زهره خانم، یه چادری ،شمدی بندازین رو ماستا ، پشه ها توشون قی می کنن ،خدا رو خوش نمیاد. دیگ را برداشت و رفت.
ننه منظر تفی توی باغچه انداخت و زیر لب گفت : من که میدونم … ازکجامیسوزه. لابد خودت دختر قوام بودی یا شووورت تاجرقالی ، که بنک دار تیموری اومده برای دخترت. گاسم خیلی سفید مفیده! لبش را یک وری کرد و با ادا گفت: از عهده ه ی شکر خریدن برنمیاااام…اگرکارنومه ت زیر بغلم نبود ، شاید باورم میشد .بیشین تا دوماد ملک و املاک دار بیاد برات. هه..میخوام عطر بخرم رو خلعتی ،چسی میاد برای من . حنات رنگی نداره ، توخواب ببینی بیام برای جواد، ما از این فیلم ها زیاد دیدیم..
زهره که صدای ننه رو می شنید ، زیرلب گفت : نه که تو خودت ،ننه ی خان مظفری، همه ی دخترای شهرهم ،آرزو دارن بیان توی عمارت شاهونه ت. دوتا اتاق داریم عینهوعکاسخونه، تاریک و ظلمات. یه آشپزخونه نیم وجبی، حیاطت هم اول و آخرش ده تا کاشیه ، جوادم زن بدی لابد میخوای تو حال بخوابو نیشون.
ننه منظر دست و صورتش را سر حوض آب کشید و آمد توی اتاق .مش اسد داشت بال کفتر پا پریش را می بست .ننه غر زد: به مش غالم تیلفن زدی؟ مش اسد گفت: بعله ، چند بار میگی کچلم کردی. زن عباس چیکار داشت؟ عروسی دارن؟ ننه منظر گفت: ساده ای ! اومده بود بگه برای شکوفه خواستگار اومده ،اگر فکری برای جواد دارید، زودتر.از وقتی این تاکسی رو خریده، چشمش داره لوچ میشه، ضعیفه به خیالش من خرمیشم. معلوم نیس از کدوم ده کوره ای اومدن تو شهر، هی باد می ندازه زیرقباش : آدمای اسم و رسم دار میان و میرن. ارواح بابات. نون ندارن بخورن، نشستن قمپزدر میکنن.
صدای اذان از مسجد بلند شد . محمود گفت: گشنمونه .ناهار کی می کشین؟ ننه گفت: امون بده جواد از سر کار بیاد .مهدی کی کارش تمومه؟ محمود گفت : او حالا حالا کار داره. دو سه ساعت دیگه طول می کشه.
صدای ضبط ماشین جواد، توی کوچه پیچید و بلافاصله ، قیژبلند ترمز. بعد از چند دقیقه ، جواد در را با پاهایش هل داد و داد زد: محمود ،هوای ماشین داشته باش ، کسی خط و مط نندازه روش.. ننه ناهارتو بکش ضعف کردیم، اووف.. مردم ازگرما، همه ی شهرریختن بیرون . رفت سراغ تلویزیون و گفت:عه، چرا اینجوریه؟ به دیش دست زدین؟
زهره سلام کرد و سفره را پهن کرد.
جواد گفت : علیک سلام. شوورت هنوز زیرلحافه؟
زهره همانطور که ترشی از ُکلوک می ریخت تو ی کاسه ، انگشتش را مکید و گفت: نه خیر،رو پشت بوم، داره فرمون شما رو انجام می ده. مگه نگفتین دبه ی سیاهه روصاف کنه؟ از صبح تا حاال بالاست .
جواد گفت: »هااا راستی ، بگو تو شیشه های مات بریزه . برچسب ها هم تو ماشینه ، بگو، ورداره بچسبونه روشون، غروب مشتری میاد دم در، می بره ، هوای یاروهم که میاد داشته باشه، آدم حسابیه . کار تمیزبده بهشون. ، اینا بهشون حال بده، دیگه ول نمیکنن که هیچ ،تازه مشتریم میارن. اینا هرشب سرشون گرمه، به جای آبم ، … آبجو میخورن.«
زهره آهی کشید وگفت: خوش بحالشون .قربون کرامت خدا ،یه عده جون بکنن، اونا کیف کنن. آ خی که هر چقدرم جون می کنیم، … نمیشیم.
ننه چشمهایش را تنگ کرد، لقمه را قورت داد و گفت:» نه که ازاول ، بلغیس سبا بودی، آوردنت اینجا به کنیزی!!…. دهن منو وانکن سر سفره .. زهره بغضش را قورت داد، سرش را بالا گرفت و با حرص داد زد: مهدی.. بیا ناهارحالا اون دیر نمیشه..لابد با این یه شیشه … روزگارمون از این رو به او ن رو میشه«
صدای ضربه ای به شیشه ی اتاق و بدنبالش صدای : ننه منظر خانوم؟؟ ننه گفت: بله ؟ کیه؟ بفرما.
در باز شد و مجتبی پسر عذرا خانوم با سینی پلو و قیمه آمد داخل و گفت : سلام ، مامانم داده ، گفته این پلو، شگون داره مال امر خیره.
جواد گفت : کار خیر چی چی؟
مجتبی گفت : »داره عروسی شکوفه میشه. اگه بدونی عموچقدر پولدارن؟ اون ماشین دودیه هست دم درا؟ مال اوناست. بعد دستش را دراز کرد و ساعت کامپیوتری بند چرمش را نشان داد و گفت : نگاه، اینم دوماد برام خریده. بهم قول داده دو چرخه هم می خره.
جواد به ننه نگاهی انداخت و سرش را به علامت سوال تکان داد.
ننه چشمکی زد و سرش را به عقب چرخاند. سینی را از مجتبی گرفت و گفت: دستتون درد نکنه. بعدا ظرفشو میدم بیارن.
جواد به مجتبی گفت: مگه شکوفه داره عروسی میکنه؟
مجتبی گفت: بله عمو. دیگه ..
ننه تو حرفش پرید و گفت: باشه دستت درد نکنه..برو مادر .سلامم برسون.. جواد قاشق را تو سفره انداخت ، بلند شد ، سوویچ ماشین را برداشت ، ننه دنبالش دوید که: امون بده ننه..همچین خبرایی هم که فک میکنی نیس ، ساده نباش .جوااد ننه وایسا
جواد در کوچه را باز کرد ، یک لحظه ایستاد ، به چشم های ننه زل زد .توی چشمهایش آب جمع شده بود.فک ش می لرزید،سعی می کرد فریاد نزند،صدایش می لرزید: پارسال هم سر قضیه ی زهرا ، یادته ؟همین قصه ها رو می گفتی. برو منظرالملوک، برو پلو قیمه ت رو بخور.سرد میشه.
لب های ننه تکان می خورد،اما صدایی خارج نمی شد..چشم هایش روی درخت انار خشک شده بود.
پایان