داستان سورئالیستی روز رای گیری از مریم علاالدینی-7
داستان هفتم سورئالیستی مریم علاالدینی:
روز رای گیری
قانون تازه ای گذاشته شده بود که سه نفر از معاون های رییس جمهور باید توسط رای خود مردم انتخاب بشن نه نماینده هاشون.
آقای هانگ جئول از کره جنوبی اومده بود که در جمعی برای تبلیغات به نفع نامزدهای معاونت سخنرانی کنه. با چشم های بادومی خوب به زبون ما حرف میزد. چون برای گروهی از دختران سخنرانی کرده بود بهش پیشنهاد دادیم که برای پسرها هم سخنرانی کنه. به سمت سالنی که توی کشتی تفریحی مستقر کنار اسکله بود راهنماییش کردیم. این رویداد غیر منتظره بود به همین خاطر قبل از ورود سخنران، مستمعین رو از برنامه مطلع کردیم و ازشون خواستیم که لحاف و تشک هاشون رو جمع کنند و آماده بشن برای شنیدن سخنرانی.
سخنرانی شروع شد و من و چند نفر دیگه همزمان با سخنرانی مشغول سر و سامان دادن به اوضاع رختخواب ها و وضعیت نابسامان سالن کشتی بودیم. آقای هانگ جئول خوب مجلس رو دستش گرفته بود و دیگه شروع کرده بود به آواز خوانی که من احساس کردم حال مزاجیم زیاد خوب نیست و باید به سرعت خودمو به دستشویی برسونم. در هر صورت بهتر بود زودتر آنجا رو ترک کنیم تا به برنامه بعدی هم برسیم…
با دونفر از همراهان که قرار بود آقای سخنران رو همراهی کنند تا به اجرای بعدی برسه وارد کوچه های پیچ در پیچ شدیم.
آقای هانگ جیول که به آقای امیری هم شناخته می شد مشغول تماس های تلفنی بود و عقب تر از ما حرکت میکرد. نفر اول پنجاه متر جلو تر از ما حرکت میکرد و نفر دوم ده پانزده قدم از من جلوتر بود هر چه از همراهان درخواست میکردم که با سرعت کمتریحرکتکنند تا آقای امیری هم به ما برسه قبول نمیکردند و نگران از مسری بودن وضعیت مزاج من تا حد امکان از من فاصله میگرفتند…. به ناچار اونها ما رو ترک کردند. من به آقای امیری اصرار میکردم تماس های تلفنی رو به پایان برسونه تاحتما با هم وارد حوزه انتخاباتی بشیم. هر چند دیگه اختلاف زیادی بین من و آقای امیری نبود ولی میخواستم حضور ما با هم دیده بشه و سو تفاهمی از ادامه درگیری های سابق بین ما دو تا، برای کسی پیش نیاد…آقای امیری با اون سیبیل های کابویی سیاه و موهای چرب کم پشت حال به همزن که به زور از این گوش تا اون گوش ریسه کرده بود پشت سر من با گوشی صحبت می کرد.
کوچه پر از بچه مدرسه ای با لباس فرم بود. ظاهرا توی قانون جدید دانش آموزها هممیتونستند توی مدرسه خودشون رای بدهند. به دم در حوزه رسیدیم. دربان عوض شده بود. تا بحال ندیده بودمش اما از قبل مطلع این تغییر بودم. رفتم جلو و بعد از حال و احوال و تغییرات جدید اسمش رو پرسیدم… گفت حضرتی هستم و خیلی دوستانه و مودب خوش آمد گویی کرد. احتمالا ،من رو هم از قبل به او معرفی کرده بودند.
ظاهر موجه آقای حضرتی که هم قد خودم بود با کت و شلوار قهوه ای یکی دو سایز بزرگتر از خودش و دندان های مرتب و صاف و عینک فریم مستطیلی نمره بالا و موهای بور کم پشت و پوست سفید و کمی کک مکی، کاملا با دربان قبلی فرق داشت. از مهربانی و صمیمیت لحظه ای بوجود آمده دست من رو گرفت و من رو به داخل مجموعه هدایت کرد…به سمت راه پله ها رفتم و با تعجب دیدم راه پله ها برعکس شده. یعنی از پله هایی که بعداز ورودی، قبلا به سمت بالا می رفتیم، حالا بایدبه سمت پایین بریم.
همه چیز تغییر کرده بود یک محوطه ده بیست متری تبدیل شده بود به یک سالن کنفرانس هزار متری با تزیینات بسیار زیبا و امکانات کامل. در طرف دیگه سالن کنفرانس، به طور کامل دیوار های شیشه ای بلندی بود که از طریق اونها نور روز تماما به داخل می ریخت و می شد فضای سبز بیرون و آب نمای زیبا رو از هر طرف سالن تماشا کرد.
اختلاف قدیمی من با آقای امیری سر این بود که همیشه دوست داشت همه کارهای مثبت رو به اسم خودش تمام کنه و من اجازه اینکار رو بهش نمیدادم. با ورود به مجموعه، تعجب رو روی صورتش دیدم و من هم شروع کردم به تعریف و تمجید غیر مستقیم از مدیر جدیدی که باعث این تغییرات شده بود. با توجه به کینه قدیمی که از آقای امیری داشتم، با این به به و چه چه ها یه جورایی عمدا میخواستم به تأثیر ناچیز و نقش کم رنگ همیشگیش و قدرت مدیر جدید تأکید کنم.
در سالن، گروهی مشغول تمرین قبل از ضبط برنامه و مصاحبه بودند.. همه مشغول تدارکات و رسیدگی امور بودند… با تغییرات جدید چندان به امور تسلط نداشتم. چون وقتی گروه تدارکات از من گیره میکروفون یقه ای میخواستند گفتم اینجا همه چیز تغییر کرده و نمیدونم وسایل کجاست.چشم هایم رو بستم و با تصور مکان قبلی و تصور حرکت در راهروهای قدیمی و تصور ورود به اتاق های قبلی مشخصات کمد وسایل رو براشون تصویر و تعریف میکردم تا به گیره میکروفن یقه ای برسند.
فقط دو ساعت به زمان پایان رای گیری مانده بود که متوجه شدم شناسنامه و کارت ملی من توی ماشینه. به سرعت به سمت در خروجی رفتم که یک دروازه میله ای قدیمی و بزرگ بود… قسمتی از در که باز می شد رو باز کردم. تا زمین ارتفاع زیادی داشت.
پایین در یک مانع بتنی بزرگ که اصطلاحا بهش نیوجرسی میگن و معمولا جلوی ورودی های غیر قانونی میذارن که نشانه پلمپ مکان هست اونجا بود… بعد از باز کردن در، روی نیوجرسی پریدم و وارد کوچه شدم تا به ماشین برسم. نمیدونم ماشینم رو کجا پارک کرده بودم تا وسط های کوچه ی پیچ در پیچ رفتم و به یک چهار راه رسیدم . به همه طرف نگاه میکردم که ماشینم رو بشناسم.
ایستاده وسط چهار راه احساس کردم یک یه چیزی به ساق پام چسبیده… یه بچه کوچولو با یه بلوز سفید چهار دستوپایی خودش رو به من رسونده بود و چسبیده بود به من … از دور یک پژو نوک مدادی داشت نزدیک می شد. یک خانم رانندگی میکرد و دوتا بچه ده ساله و دو ساله با لباس سفید توی ماشین نشسته بودند . با اشاره ماشین رو نگه داشتم لباس سفید بچه ها رو نگاه کردم و از خانم پرسیدم که بچه ای با لباس سفید گم کرده یا نه. خانم گفت باید ببینمش. بچه رو بغل کردم و خانم راننده بعد از دیدن بچه گفت نه این بچه من نیست و رفت.
از بچه پرسیدم خونشون کجاست؟ خیلی کوچولو بود اما چون با من سلام احوالپرسی کرده بود فکر کردم میتونه بگه خونشون کدوماست، ولی فقط اشاره های نامفهوم میکرد. وارد کوچه سمت راست چهار راه شدم ماشین های قدیمی مثل پیکان سبز رنگ و بیوک کرم و رنو و چندتا ماشین دیگه به شکل بی نظم توی کوچه پارک شده بودند.
حال و هوای کوچه به دوران دهه شصت میخورد. هرچی به خونه های قدیمی دو طبقه نگاه میکردم که کسی رو دم پنجره های آهنی با شیشه های نازک ببینم و ازش درباره بچه گم شده ی توی بغلم اطلاعاتی بگیرم موفق نشدم. حصار میله ای شکل دور خونه ها اجازه میداد داخل پارکینگ ها رو ببینم هر چند پر از ماشین و کفش بود اما اصلا اثری از آدم نبود . در همه خونه ها باز بود .خونه ها و زنگ های دکمه ای دو تایی داغون روی دیوار رو به بچه نشون می دادم تا عکس العملش رو ببینم ولی هیچی دستگیرم نشد. یکی دو تا خونه اونطرف تر جلوی در یک خونه کتونی بچگونه دیدم. میدونستم این بچه کوچکتر از اونی هست که کتونی بپوشه با اینحال به سمت خونه رفتم تا ازشون اطلاعت بگیرم. هر چه به خونه نزدیک تر می شدم کتونی بچگونه بزرگ تر می شد تا اینکه وقتی به دم خونه رسیدم با یک کتونی بزرگسال روبرو شدم.
احساس کردم دست و بدنم گرم شد. بچه روی دستم کار خرابی کرد…. از وضعیت مزاجی خودم که مطلع بودم ولی فکر نمیکردم وضعیت بچه بدتر از من باشه و حسابی رنگ قهوه ای به من زده بود بچه رو روی زمین گذاشتم و به ناچار زنگ خونه رو زدم تا بتونم این وضعیت اسف بار رو سرو سامان بدم.
در خانه باز بود خانمی از پشت حصار میله ای پارکینگ ظاهر شد و اتفاقا از آشناهایی بود که در حوزه انتخاباتی رفت و آمد داشت ، تا چند دقیقه قبل اثری از کسی نبود اما وقتی زنگ زدم همه خانواده که شباهت ظاهری بسیاری به هم داشتند دونه دونه از خانه سرک میکشیدند بیرون که ببیند چه خبره…مشغول حال و احوال بودیم و اصلا یادم رفته بود چرا زنگ خونه رو زدم…لباسم که کثیف شده بود درش آورده بودم به همین خاطر بدنم رو با دستهام پوشوندم تا کسی منو نبینه و ازش خواهش کردم که اجازه بده بدنم رو بشورم…یهو یاد بچه و ماجرای کثیف شدنم افتادم و تازه اونجا معلوم شد بچه مال همین خونه است…. من رو راهنمایی کردند به سمت حمام خانه….
از توی پارکینگ با سقف کوتاه رد شدم اونجا یک میز نهار خوری بزرگ بود که چند نفری در سکوت دورش نشسته بودند من که بالاتنه ام رو با دستهام پنهان کرده بودم به همراه یکی از اعضای خونه به سمت حمام حرکت کردیم . سه حمام کنار هم بود. گفتند توی یکی از حمام ها خانم پیری مشغول استحمام هست و نمیتونی استفاده کنی و از انجایی که پیر بود کارش طول میکشید، نمیتونستممنتظر بمونم. حمام دوم دری داشت به عرض بیست سانت و هرچه محاسبه کردم برای ورود با ابعاد بدن من جور درنمیامد… حمام سوم هم نه در داشت و نه دوش… منصرف شدم و لباس کثیف رو تنم کردم و برگشتم تا به رای گیری برسم اما هنوز کارت ملی و شناسنامه و اصلا ماشینم رو پیدا نکرده بودم که بتونم رای بدم… نا امید به سمت حوزه رفتم تا تأخیرم رو توضیح بدم… نزدیک مجموعه که رسیدم از پشت سر و از وسط های کوچه صدای نگران مادرم رو شنیدم که با صدای بلند اسمم رو فریاد میزد ظاهرا ساعت ها به دنبال من میگشت… مادرم با تیپ خفن پانکی با دوستان پانکی تر از خودش در حال تخمه خوردن و با حالتی مضطرب نزدیک می شد و غر میزد… وضعیت لباسم رو بهش نشون دادم و ماجرا رو به سرعت تعریف کردم و گوشیم رو از توی جیبم در آوردم بهش گفتم بجای لکشر کشی با پانکی ها برای پیدا کردن من میتونست زنگ بزنه و پیدام کنه. مادرم با پوزخند گفت اتفاقا همین کا رو هم کردم و بعد با دوستاش از من دور شدند. با لباس کثیف از کثافت بچه، لابلای جمعیت پانکی ها که بهم تنه میزدند و میرفتند گوشیم رو چک کردم که ساعت پایان انتخابات رو ببینم.گوشیم خاموش بود!و حوزه انتخابات هم تعطیل!.
نویسنده : مریم علاالدینی از مجموعه خواب زدگان
سور”(sur) در لغت به معنی “روی” و “رئال”(Real) به معنای “حقیقت” است. بنابراین سورئالیسم به معنای “ورای واقعیت” یا “آن سوی واقعیت” است. مکتب سورئالیسم (فرا واقع گرایی) پس از دو اتفاق بزرگ جهانی، در فرانسه متولد شد؛ جنگ جهانی اول و انتشار نظریات زیگموند فروید. این مکتب واکنشی به مکتب رئالیسم بود و از مکتب های رمانتیسم و سمبولیسم تاثیر می پذیرفت. همچنین، اغلب نویسندگان این مکتب به ژانرهای گوتیک و رمانتیک سیاه نیز گرایش دارند. نویسندگان در مکتب سورئالیسم، همانطور که از اسمش پیداست، به دنبال چیزی (حقیقتی) فرای فهم و درک ضمیر خودآگاه بودند؛ چیزی که فقط در رویاها و اوهام به آن می توان دسترسی یافت. رویا، دیوانگی، امر شگفت و جادو (استفاده از ژانر فانتزی)، احتمال و تصادف، پراکندگی و گسستگی متن، طنز و تصاویر و اشیای سورئالیستی، از تکنیک ها و ویژگی های بسیار مهم در مکتب سورئالیسم است. برتون میگوید: «سورئالیسم، خود كاری مغز است كه می خواهد یا بهوسیله زبان یا قلم یا هر چیز دیگر با جریان واقعی عمل تفكر را بیان كند. سورئالیسم تقدیر و تثبیت تفكر است، بدون تحكم عقل و خارج از هرگونه تقید به قوانین زیباشناسی و اصول اخلاقی».
از جمله ویژگیهای این سبك «نوشتن خود به خود» است و آنچه به ذهن نویسنده خطور میكند، همان را ثبت میكندسورئالیسم میگوید همیشه و همه جا در جریان عادی زندگی، عامل خرق عادت را جستوجو کن و امور غریب و مافوق طبیعی را آشنا و در دسترس بدان! لوئی آراگون، از بنیانگذاران سورئالیسم، میگوید: «در ورای دنیای واقع روابط دیگری هست که ذهن بیدار میتواند درک کند. اهمیت و ارزش این روابط از واقعیت خارجی کمتر نیست، مانند پندار، توهم، خیال و رویا.» با این تفاسیر هر جا که قوه تخیل بتواند بدون هیچ قید و بندی جولان دهد، سورئالیسم ظهور میکند.از نظر سورئالیستها رویا تفنن روح نیست، بلکه یکی از فعالیتهای الهامبخش ذهن است. وقتی در عالم خواب فرو میرویم دیگر چیزی تحت عنوان «امکان» وجود ندارد، همه چیز ساده است و طبیعی جلوه میکند و ذهن ما در پذیراترین حالت خود قرار دارد. ویژگیهای رویا همان چیزی است که در آثار هنری و ادبیات سوررئالیسم به چشم میخورد.